زبان فارسی ام اصلا خوب نیست، یکبار به زبان دستها لابه لای موهایت یک شعر عاشقانه می سرایم. از همانهایی که معنی اش می شود، "هرگز تا بدین پایه عاشق نبوده ام" تو تمام داشته های من هستی ، بیشتر از این دارایی نمی خواهم فقط تو را بیشتر می خواهم...
همین الان یه میز بذارم وسط اتاق یه طرفش من باشم و یه طرفشم تو. یه غذای تند که بشه با چنگال خوردش یکی واسه تو ، یکی هم واسه خودم. لامپها رو هم خاموش میکردم یه چراغ کم نور یا چندتا شمع روشن میکردم. آروم آروم غدامونو میخوردیم و حرف می زدیم ، احتمالا کلی هم می خندیدیم.
" در عصرهای انتظار، به حوالی بی کسی قدم بگذار خیابان غربت
را پیدا کن و وارد کوچه پس کوچه های تنهایی شو
کلبه
ی غریبی ام را پیدا کن ، کنار بید مجنون خزان زده و کنار مـرداب آرزوهـــــــــای
رنگی ام
در
کلبه را باز کن و به سراغ بغض خیس پنجره برو
حریر
غمش را کنار بزن
مرا خواهی دید با بغضی کویری که غرق عصاره ی انتظار پشت دیوار دردهایم نشسته... "
- یادم نیست اینو خیلی وقت پیش کجا خوندم.
- می بینی که زیاد با هم فاصله نداریم بگردی راحت می تونی پیدام کنی.
قابل توجه خوانندگان اینجا
من همیشه یکی از توانایی هام این بوده که همه جا و توی هر موقعیتی قدرت تخیل خیلی خوبی داشتم.
- آمدید ، چرا چیزی نگفتید؟ ما چشم به راهتان بودیم.
همیشه و همیشه عاشق این شعر بودم :
کی
اشکاتو پاک میکنه شبا که غصه داری
دست
رو موهات کی میکشه وقتی منو نداری
شونه
ی کی مرحم هق هقت میشه دوباره
از
کی بهونه میگیری شبای بی ستاره
برگ
ریزونای پائیز کی چشم به رات نشسته ...
عشقت به من آموخت که اندوهگین باشم
و من قرن ها محتاج زنی بوده ام که
اندوهگینم کند
به زنی که چون گنجشکی بر بازوانش
بگریم
به زنی که تکه های وجودم را
چون تکه های بلور شکسته گرد آرَد
می دانم بانوی من! بدترین عادات را عشق تو به من آموخت
به من آموخت
که شبی هزار بار فال قهوه بگیرم
و به عطاران و طالع بینان پناه
برم
به من آموخت که از خانه بیرون زنم
و پیاده رو ها را متر کنم
و صورتت را در باران ها جستجو کنم
بانوی من!
عشقت به سرزمین های اندوهم کوچاند
که قبل از تو هرگز بدان ها پا
نگذاشته ام
که اشک انسانی است
و انسانِ بی غم
تنها سایه ای است از انسان...
عشقت به من آموخت
که چگونه دوستت بدارم در همه ی
اشیا
در درخت زرد و بی برگ زمستانی در
باران در طوفان ...
(نزار قبانی)
- چقدر چند خط اولشو دوست دارم ، اگه
کسی این شعرو نشنیده حتما کاملشو بخونه. من بعضی جاهاشو حذف کردم.
آهنگ "عادت" سیاوش قمیشی رو فقط واسه جمله اولش دوست دارم. هرگز نخواستم که تورو با کسی قسمت بکنم ، بعد این همه مدت با این همه دوری یه حسی دارم که اگه می تونستم ... نمی دونم چجوری میشه اینو نوشتش ولی یه چیزی شبیه اینه که میخواستم همیشه ازت مراقبت کنم میخواستم فقط برای خود ِخودم باشی اصلا نمیخواستم حتی یک لحظه نگاهتم برای کس دیگه ای باشه. همیشه میخواستم سهم من از همه زندگی تو باشی. دوست داشتم سهم من از همه این دنیای بزرگ... دلم میخواست این دنیای بی نهایت این زندگی ، تو رو به من بده. شایدم من همینقدرم حق نداشتم شاید سهم من خیلی کوچیکتر از اینا بود.
(حالا جدای از بقیه جنبه ها) فکر کنم بزرگترین گناهی که مرتکب شدم این بوده که فقط تورو میخواستم. تاحالا توی زندگیم هیچ چیزی رو اینقدر با تموم وجودم آرزو نکرده بودم مثلا هیچوقت آرزو نکردم پولدار بشم این چیزو اون چیزو داشته باشم یا اینکه مثلا جای فلانی باشم . تاحالا هم اصلا هیچ چیز خاصی توی زندگیم نداشتم که بخوام فقط برای خودم باشه. فکر کنم چیزهای خاص فقط واسه آدمهای خاصه. من هم هیچوقت آدم خاصی نبودم نه قیافه خاصی نه پولی نه هم هیچ چیز دیگه ای. هیچوقت نداشتمت ، نمی دونم داشتن ِ تو چه مزه ایه چه شکلیه فقط گاهی اوقات فکر میکنم شاید شبیه یه رودخونه باشه با یه آب زلال که میشه تهش رو دید که با سنگهای رنگارنگ و خیلی تمیز پوشیده شده باشه، میدونم بی ربطه ولی من اینجوری فکر میکنم. همیشه توی ذهنم کسی رو تصور میکنم که شبیه تو باشه. منو با تموم وجودش درک کنه و منم از صمیم قلبم عاشقش باشم.
- ای کاش هیچوقت این نوشته رو نخونی.
...
هرکس از تاریکی نمی ترسید
در چشمهایم قهرمانی بود
...
و گم شدند آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها
در ازدحام پر هیاهوی خیابانهای بی برگشت .
و دختری که گونه هایش را
با برگهای شمعدانی رنگ میزد ، اه
اکنون زنی تنهاست
اکنون زنی تنهاست
(فروغ فرخزاد)
آدم گاهی دلش میخواد یه شاعر شخصی داشته باشه و هر وقت خواست بهش بگه من همچین احساسی دارم حالا تو در این مورد برام شعر بگو. اونوقت این شعرها رو بخونه و سرشار از حس ... بشه .
(اصلا نمی دونم جای سه نقطه چی باید بنویسم نمی دونم اسمش چیه ولی میشه اینجوری تفسیرش کرد که یعنی "با خودت بگی دنیا همیناش قشنگه اگه احساس آدما نبود که بقیه چیزا بی معنیه" )