می خواهم فریاد بزنم
زنی بود که از یک فنجان قهوه آغاز شد
در خیابان نگاهم کرد
و فهمیدم که دوستش دارم، شاعر شدم
(حسین نوروزی)
اون آقا یا خانمی که دیشب تا سه ونیم بیدار بودی و داشتی گل پونه های ایرج بسطامی رو گوش میدادی، میخواستم بهت بگم ، من باهاتم.
صبح لباسهایش را می پوشید و آماده رفتن که میشد روی موهای دستم دستی می کشید و مرا می بوسید. به این کارش بی محلی میکردم و روی خوش نشان نمی دادم، اما پنهانی همیشه عاشق این کارش بودم و منتظر این لحظه.