رهگذر زمانهای خلوت و تنهایی

در من صدای تبر می آید

رهگذر زمانهای خلوت و تنهایی

در من صدای تبر می آید

607


پیراهنت را دربیاور، مرا در آغوش بگیر. سرم مثل روزهای قبل کمی درد می کند.


606

دیگه خیلی حرفا هست که اینجا نمیزنم. یه زمانی اینجا نوشتن منو ارضا میکرد مثل بادکنکی بودم که خالی میشد ولی حالا دیگه حتی این صفحه هم عوض شده. قبلنا فکر میکردم اگه قرار باشه کسی رو داشته باشم باید بتونم بدون هیچ ملاحظه ای نوشته های اینجا رو نشونش بدم ولی هر روزی که میگذره تردید من بیشتر میشه، هیچوقت هرگز به هیچ وجهی نباید اینجا رو به کسی نشون بدم.

605

من حاضر بودم تموم لحظه های شیرینی که میتونستم داشته باشم رو از دست بدم تا مبادا یه موقع کسی رو الکی امیدوار نکنم کسی رو یهو ترک نکنم تا تنها کارش گوش دادن به آهنگهای غمگین باشه. مبادا فکر کسی بیخودی درگیر بشه کسی به خاطر کارای من غمگین و افسرده بشه .مبادا از خودم واسه کسی خاطره بد بذارم، کسی رو الکی سمت خودم جذب کنم. من تموم عمرم تا الان هیچکسی رو پل رسیدن به هوسهای خودم قرار ندادم. از همون اولش گفتم هیچوقت کاری نمی کنم تا یه موقع دلی رو بشکنم کسی رو برنجونم.همیشه می ترسیدم از شکستن دلی، ناامیدی و غمگینی کسی. الان که فکرشو می کنم شاید واسه همین بوده که همیشه و همیشه تنها بودم.

 آدمها بین دو تا صخره زندگی می کنن که وسطش یه پرتگاه عمیقه. تا وقتی عاشق نشدن همه چیر خوبه و هیچ چیز غیر طبیعی وجود نداره  ولی وقتی عاشق شدن یعنی اینکه دست کسی رو گرفتن تا از اینور صخره برن اونور.  حالا اگه وسط راه ولش کنن اون آدم فقط یه سقوط آزاد داره.حالا دیگه نه اینوره نه اونور.