رهگذر زمانهای خلوت و تنهایی

در من صدای تبر می آید

رهگذر زمانهای خلوت و تنهایی

در من صدای تبر می آید

211

اگه موقعیتشو داشتم یعنی خیلی دوست داشتم یه مغازه می زدم که توش فقط دوربین دیجیتال باشه و یه ال سی دی بزرگ می ذاشتم و تموم عکسهایی که می گرفتم رو نشون می دادم ، یه ال سی دی بزرگ طوری که هر کسی وارد مغازه شد توجهش به اون عکسها جلب بشه.

210

دوباره این سر دردم شروع شده الان دو سه روزی هست همینجوری درد می کنه.

209

خیلی زود فرسوده می شویم می شکنیم ، آخر این شبهای پر رمز و راز کار دستم می دهند.

208

بوی  "اردی بهشـــــــــت"  می آید ، بهشت .

 

-   "دوباره اردیبهشت به دیدنت می آیم" ، چه خیال مسخره ای .

207

بعد از مدتها می خواستم برم یه مسافرت کوچولو که اونم جور نشد. حیف شد ، خیلی از این یکنواختی خسته شدم.

206

-  می آی شیطونی؟

205

ازدواج ، رابطه جنسی ، عشق و عاشقی ، دوستی با جنس مخالف و حالا هر چه که اسمش را می گذارید و هر چه که به اینها ربط دارند چه در قالب انسانی و چه حیوانی نشان از نوعی ضعف هستند. یعنی شما موجودی ضعیف هستید و ضعفی در وجود شماست که قادر نیستید تنها باشید. اینها همه اش نشانی از نوعی نیاز است و اینکه شما باید همیشه وابسته باشید. وابسته به شخصی دیگر چون به تنهایی قادر نیستید گاهی اوقات فکر کنید مشکلات را حل کنید و شاید هم نتوانید زندگی کنید. اگر بخواهید کلا از دستش خلاص شوید احتمالا تبدیل به فردی افسرده می شوید و اگر هم به پیریتان فکر کنید مسئله حادتر میشود (وگرنه خودم اولین نفر بودم) به هر حال چون نیاز دارید به سراغش می روید پس نباید تقدسی در آن باشد. این ضعف و نیاز بزرگترین شکست هایتان را برایتان رقم میزند و شما در هر صورت هیچ راهی ندارید چون همیشه وابسته و نیازمند هستید.

 

- هر لحظه ای که می گذره نوید استرس و اضطراب رو میدن. یه تناقض هایی توی ذهنمه که باعث میشه در یه لحظه همه چیز تغییر کنه و هیچوقت ثابت نباشه. شاید به همون اندازه ای که عاشق کسی باشیم به همون اندازه هم ازش متنفر باشیم .

204

کافر می شوم ، من به همه هستی شک دارم .

203

راهی نمانده ، هر روز آرزو می کنم کاش از اول نداشتمش.

202

نه
پرس و جو مکن
حالم خوب است
همین دمدمای صبح
ستاره ای به دیدن دریا آمده بود
می گفت ملائکی مغموم ماه را به خواب دیده اند
که سراغ از مسافری گم شده می گرفت
باران می آید
و ما تا فرصتی ... تا فرصت سلامی دیگر خانه نشین می شویم .
کاش نامه را به خط گریه می نوشتم ری را
چرا باید از پس پیراهنی سپید
هی بی صدا و بی سایه بمیریم !
هی همین دل بی قرار من ، ری را
کاش این همه آدمی
تنها با نوازش باران و تشنگی نسبتی می داشتند
ری را ! ری را !
تنها تکرار نام توست که می گویدم
دیدگانت خواهرانه بارانند .
سر انجام باورت می کنند
باید این کوچه نشینان ساده بدانند
که جرم باد ، ربودن بافه های رویا نبوده است
گریه نکن ری را
راهمان دور و دلمان کنار همین گریستن است
دوباره اردیبهشت به دیدنت می آیم
خبر تازه ای ندارم
فقط چند صباح پیشتر
دو سه سایه که از کوچه پائین می گذشتند
روسری های رنگین بسیاری با خود آورده بودند
ساز و دهل می زدند
اما کسی مرا نمی شناخت
راهمان دور و دلمان کنار همین گریستن است
خدا را چه دیده ای ری را !
شاید آنقدر باران بنفشه بارید
که قلیلی شاعر از پی گل نی
آمدند ، رفتند دنبال چراغ و آینه
شمعدانی ، عسل ، حلقه نقره و قرآن کریم
حیرت آور است ری را ،
حالا هر که از روبرو بیاید
بی تعارف صدایش می کنیم بفرما !
امروز مسافر ما هم به خانه بر می گردد
                                                                  (سیدعلی صالحی)

201

الان چند سالی هست که دارم هی اینو با خودم تکرار می کنم  " نه ، تقصیر تو نبود ... "

200

من خیلی از این عکسهای عاشقانه بدم میاد ولی باید اعتراف کنم وقتی این عکسو دیدم تا مدتها داشتم نگاهش می کردم.

عکــــس

199

یه صبح بهاری به زور از خواب بلند میشی و یه دفعه تموم سوالهای جواب نداده تاریخ بشری میاد توی ذهنت و با خودت هی کلنجار میری تا فراموششون کنی ولی چون هیچ جوابی توی اون موقعیت خواب وبیداری نداری حس بی وزنی و پوچی میکنی و عین یه ساعت بغل گوشت یه نفر اینو تکرار میکنه که "تو برای چی به وجود اومدی؟ اصلا چه فرقی می کنه؟ همه چیز چه فرقی می کنه باشن یا نباشن؟ "

198

اینها هم همه اش برای تو ، تویی که همه چیزمو ازم گرفتی.

197

شب ها وقتی می خوام بخوابم انگار دارم یه چیز باارزشی رو از دست میدم. نگرانم و یه جور استرس عجیب دارم که نمیذاره زود بخوابم. اگه صبح کاری نداشتم عین قبلا شبها بیدار می موندم. شب بیدار بودن به من آرامش میده و احساس می کنم اینجوری خیلی راحت ترم. فقط از لحظه ای که داره صبح میشه و داره کم کم هوا روشن میشه خیلی بدم میاد. یه جورایی منو یاد روزهای اضطراب آور میندازه.

196

در جانم

در رویا

در این کنج حیات

میان همهمه خلوت دل

میان گمگشتگی سرد نگاه

کسی را

گویی مونسی را گم کرده ام

من به وضوح آنچه هرگز نداشته ام را گم کرده ام ، آیا این ممکن است؟

 نداشته ها هم گم می شوند؟

 

 

- ممنونم دوست عزیز بابت این شعر .