اولها گربه روی زمین وجود نداشت. یه بار یه ببر نتونست به بقیه ثابت کنه که اونم یه ببر قدرتمنده و باورش شده بود که مثل بقیه نیست. اون هر روز تنها تر و ضعیفتر میشد تا اینکه کم کم احساس کرد توی ببرها یه غریبه شده واسه همین رفت یه جای دیگه زندگی کرد. دیگه هیچوقت نتونست از پاها و دندونهای قدرتمندش استفاده کنه و هر روز کوچیک و کوچیکتر شد. اینجوری بود که اولین گربه روی زمین به وجود اومد.
یک قطره اشک
بدرقه مردی که با شانه های افتاده از خستگی
پشت بر خاک آرام گرفته است ...
یک قطره اشک
بر جنازه مردی که تا زنده بود شوری اشکی را نچشید
که تا زنده بود
نبود
که تا بود
چشمانش ، کسی را می جست ...
که تا مرُد
کسی را ندید
که تا خواست
نخواستنش
که تا باد
چنین باد
حال ببین
چه آرام گرفته است
آن چشمان بی قرار
یک قطره اشک
کافی است
برای مردی که
وقتی که دلتنگ می شود ،
آسمان را به گریه می انداخت ...
(از وبلاگ آخرین دیوانه)
توی این سایت حرم امام رضا رو از چند جهت زنده نشون میده، خیلی وقته که میخوام برم ولی نمیشه.
پاسبان حرم دل شدهام شب همه شب
تا در این پرده جز اندیشه او نگذارم
دیده بخت به افسانه او شد در خواب
کو نسیمی ز عنایت که کند بیدارم
یارم به یک لا پیرهن خوابیده زیر نسترن
ترسم که بوی نسترن مست است و هشیارش کند
ای آفتاب آهسته نه پا در حریم یار من
ترسم صدای پای تو خواب است و بیدارش کند ( + )
- گفتم یه شعری بذارم که معنی زمینی نداشته باشه.
کم پیش میاد تا با خودم بگم، من که اینطوری نیستم هنوزم می تونم. ولی بیشتر وقتا می بینم احساس من درست شبیه همون زن سی و چند ساله توی دهه چهله که ... دارم به این جملات ایمان می یارم و دیگه بهشون شک نمی کنم :
همه (همه یِ همه ی) هستی من
آیه تاریکی ست.
فعلا تا یه مدت دیگه اینجا چیزی نمی نویسم، مگه اینکه چیز خاصی به ذهنم برسه که مربوط به خودم نباشه.
رفتم یه جای دیگه.
... بارِ اول است
سر بر سینه ی زنی می گذارم
که دوستش می دارم
با آرزوی یک خواب طولانی!
خواب ابدی
روز دریایی به آخر رسید
و دریا در دفتر خاطراتش نوشت:
یک مرد بودُ
یک زن
و من دریا بودم!
(نزار قبانی)
- ( + ) همین.
... سلام بر آنان
که در پنهان خویش
بهاری برای شکفتن دارند
و می دانند
هیاهوی گنجشکهای حقیر
ربطی با بهار ندارد
حتی کنایه وار
بهار غنچه ی سبزی است
که مثل لبخند باید
بر لب انسان بشکفد
بشقابهای کوچک سبزه
تنها یک
سین
به
سین های ناقص سفره می افزایند
بهار کی می تواند
این همه بی معنی باشد؟
بهار آن است که خود ببوید
نه آنکه تقویم بگوید!
"سلمان هراتی"
- "بهار آمد از کوه انبوه
شکفتن شد آغاز
دریغا که من چو زمستان سردی
به پایان رسیدم "
اشتباه من زمانی بود که مغرور به قدرت دستهایم بودم و واژه ها و جملات را فراموش کردم.
لبهای تو دوست دارند فهمیده شوند و گوشهایت دوست دارند بشنوند...
" یا
به تو می اندیشم
یا
به این می اندیشم
که چرا؟
به تو می اندیشم "