انگاری
یه چیزی توی گلوم دقیقا وسط گردنم گیر کرده که داره خفم می کنه. بعضی وقتا نفس
کشیدنمو سخت میکنه ضربان قلبم بالا میره و من به زور نفس میکشم.اینطور موقعها سعی
میکنم خودمو آروم کنم و یه گوشه بشینمو فقط روی نفس کشیدنم تمرکز کنم چون مطمئنم
اگه اینکارو نکنم خفه میشم. یه بار داشتم به این فکر میکردم اگه بمیرم چی میشه،
بابا با مشکلی که داره راحت سکته میکنه مامان بعد دو سه ماه پیر ِ پیر میشه.خواهر
و برادرم هم هیچوقت دیگه نمی تونن از زندگیشون لذت ببرن چون همیشه خنده های الکی
مامان رو می فهمن و شادیشون بوی غم میگیره.وقتی به همه اینا فکر کردم ناخودآگاه
گریه ام گرفت، نشستم واسه عزای خودم گریه کردم.خیلی راحت دارم تمرکزم ، قدرتم،
فکرمو از دست میدم. دوستم میگه یه مدت همه چیزو ول کنو از اینجا برو.همه مغزتو پاک
کنو دوباره برگرد سر زندگی جدیدی که کلا باید عوضش کنی. میگه تو افسردگی ...