وقتی به پهلوی چپم می خوابم دست راستم روی هوا می مونه. زیر ِ دستم از بازو تا نک انگشتام، جای یه چیزی خالیه.
وقتی میگم از چیزی خوشم میاد دلیلش اینه که قبلا اون چیزو دوست داشتم ، تموم چیزایی که الان دوست دارم از قبل بوده و گرنه جدیدا اصلا نتونستم به چیز جدیدی علاقه داشته باشم.
صحبت علاقه شد و شبهای قدر هم هست یه چیز تقریبا با ربط بگم، سوره التکویر با صوت عبدالباسط و دعای قنوت عید فطر با صدای آقای مرتضوی رو همیشه دوست داشتم.
دلت که بگیرد نه اشکی برای گریه داری و نه سینه ای برای آرامش، چشمانت را می بندی و به سرزمینهای دور رویاهایت فکر می کنی.
دارم به یه زمین فکر میکنم که مثلا حدود بیست سال دیگه بتونم بخرم و توش کشاورزی کنم. یه خونه کوچولو هم وسطش بسازم و همونجا زندگی کنم. فکر کنم این می تونه بهترین هدف مادی برای زندگی باشه که بخوای به دستش بیاری. بیست سال فرصت کافی واسه پول جمع کردن و کشاورزی یاد گرفتن هست ولی همیشه حوادث زندگی خیلی غیرقابل پیش بینی تر از این حرفهاست. به هر حال چه بهش برسم و چه نرسم این زندگیه که من واقعا میخوام و حتما تلاشمو می کنم.
کلا خجالتی و کم رو بود، چهره اش کاملا مضطرب و رنگ پریده به نظر می آمد. زمانی که نامش را صدا زدند آرام از جایش بلند شد و بعد از چند قدمی که برداشت به نشانه احترام سری تکان داد و بدون توجه به آدمهای اطرافش آرام آرام به سمت جایگاه مخصوص رفت. تمام سالن به احترامش بلند شده بودند و پنج دقیقه تمام کف زدند و تشویقش کردند. پشت تریبون رفت تا چند کلمه ای سلام و تشکر کند. بعد از تمام شدن حرفهایش به سمت حاضران در جایگاه برای گرفتن جایزه اش نرفت و طبق عادت همیشه اش آرام قدم برداشت و به سمت صندلی اش در سالن حرکت کرد.
زنی که دوست میدارم انتهای تمام رویاهایش عبور از رودی زلال و پاک و رسیدن به سرزمینی از جنس شبنم تازه است ...