رهگذر زمانهای خلوت و تنهایی

در من صدای تبر می آید

رهگذر زمانهای خلوت و تنهایی

در من صدای تبر می آید

606

دیگه خیلی حرفا هست که اینجا نمیزنم. یه زمانی اینجا نوشتن منو ارضا میکرد مثل بادکنکی بودم که خالی میشد ولی حالا دیگه حتی این صفحه هم عوض شده. قبلنا فکر میکردم اگه قرار باشه کسی رو داشته باشم باید بتونم بدون هیچ ملاحظه ای نوشته های اینجا رو نشونش بدم ولی هر روزی که میگذره تردید من بیشتر میشه، هیچوقت هرگز به هیچ وجهی نباید اینجا رو به کسی نشون بدم.

605

من حاضر بودم تموم لحظه های شیرینی که میتونستم داشته باشم رو از دست بدم تا مبادا یه موقع کسی رو الکی امیدوار نکنم کسی رو یهو ترک نکنم تا تنها کارش گوش دادن به آهنگهای غمگین باشه. مبادا فکر کسی بیخودی درگیر بشه کسی به خاطر کارای من غمگین و افسرده بشه .مبادا از خودم واسه کسی خاطره بد بذارم، کسی رو الکی سمت خودم جذب کنم. من تموم عمرم تا الان هیچکسی رو پل رسیدن به هوسهای خودم قرار ندادم. از همون اولش گفتم هیچوقت کاری نمی کنم تا یه موقع دلی رو بشکنم کسی رو برنجونم.همیشه می ترسیدم از شکستن دلی، ناامیدی و غمگینی کسی. الان که فکرشو می کنم شاید واسه همین بوده که همیشه و همیشه تنها بودم.

 آدمها بین دو تا صخره زندگی می کنن که وسطش یه پرتگاه عمیقه. تا وقتی عاشق نشدن همه چیر خوبه و هیچ چیز غیر طبیعی وجود نداره  ولی وقتی عاشق شدن یعنی اینکه دست کسی رو گرفتن تا از اینور صخره برن اونور.  حالا اگه وسط راه ولش کنن اون آدم فقط یه سقوط آزاد داره.حالا دیگه نه اینوره نه اونور.


604


" ندیدی جانم از غم ناشکیباست ؟  "



600

خیلی وقته یه نفره اش بیشتر از دو نفره اش لذت بخشه.

598

بنشین

           و

               تماشا کن

                            از کوه

                                       پریدن را .

 


  + دامن ساتن ( امیر عظیمی )


 

ادامه مطلب ...

596

من تا الان هر روز طوری زندگی کردم که انگار فردایی وجود نداره و قراره همیشه همه چیز ثابت بمونه.

دیگه خیلی چیزا قابل جبران نیست...

593

انگاری یه چیزی توی گلوم دقیقا وسط گردنم گیر کرده که داره خفم می کنه. بعضی وقتا نفس کشیدنمو سخت میکنه ضربان قلبم بالا میره و من به زور نفس میکشم.اینطور موقعها سعی میکنم خودمو آروم کنم و یه گوشه بشینمو فقط روی نفس کشیدنم تمرکز کنم چون مطمئنم اگه اینکارو نکنم خفه میشم. یه بار داشتم به این فکر میکردم اگه بمیرم چی میشه، بابا با مشکلی که داره راحت سکته میکنه مامان بعد دو سه ماه پیر ِ پیر میشه.خواهر و برادرم هم هیچوقت دیگه نمی تونن از زندگیشون لذت ببرن چون همیشه خنده های الکی مامان رو می فهمن و شادیشون بوی غم میگیره.وقتی به همه اینا فکر کردم ناخودآگاه گریه ام گرفت، نشستم واسه عزای خودم گریه کردم.خیلی راحت دارم تمرکزم ، قدرتم، فکرمو از دست میدم. دوستم میگه یه مدت همه چیزو ول کنو از اینجا برو.همه مغزتو پاک کنو دوباره برگرد سر زندگی جدیدی که کلا باید عوضش کنی. میگه تو افسردگی ...

591

" من ازین دنیا چی می خوام؟  "

590

فقط چند کلمه، چند کلمه آرامش ...

589

اگه از خودم زندگی جدا داشتم همین الان چند نخ سیگار می گرفتم و میرفتم تو جاده. هیچ مقصدی تو ذهنم نیست فقط دوست داشتم الان تو جاده باشم و از اینجا برم.

588

دلم می خواد با کسی ازدواج کنم که خیلی دوسش داشته باشم ولی زیاد کاری به کار همدیگه نداشته باشیم ، عین دو تا دوست که با هم زندگی می کنن.

586

یکی از چیزایی که ناراحتم میکنه اینه که نمی دونم دقیقا اینی که میگن واسه زندگی باید برنامه ریزی کرد یعنی چه و اینکه چرا من هیچوقت برای زندگیم هیچ برنامه ای ندارم. مثلا وقتی کسی بهم میگه با برنامه هام کلی فاصله دارم یا مثلا میخوام درس بخونم که اینطوری بشه اونطوری بشه یا اینکه مثلا طرف 30و خورده ای سالشه ولی بازم از امید و تغییر حرف میزنه و اینا رو با خودم مقایسه میکنم یه حس غمگین بهم دست میده که نمی دوم چیه.

585

- خیلی وقتا دلم میخواست خیلی کارا انجام بدم، ولی آخرش همه اش ختم میشه به یه چیز.

 

- توی کارم بدجوری به خودم ضربه زدم.اصلا فکرشو نمی کردم اینقدر روی من حساب کنن یا اینقدر تونسته باشم خودمو نشون بدم ولی ظاهرا رفتارای این مدتم داره باعث میشه چیزی که آرزشو داشتم و جزو بهترین موقعیتهای کاریم بود، خیلی راحت از دست بدم.البته عین همیشه زیادم برام مهم نبود من بعد از هر شکست کوچیکی کاملا کشیدم کنار، این یه عادت توی زندگیم شده. نمیدونم تا کی میتونم با این افسردگی زندگی کنم.همیشه فقط خواستم خودمو راحت کنم نمیدونم چرا نمیتونم واسه خیلی از کارا وقت بذارم حوصله به خرج بدم بجنگم تلاش کنم. یک سال و 6 ماه تموم زحمتایی که کشیدم تموم اون غروب موندنا و جمعه رفتنا، تموم اون فشارهای روحی و دلهره ها  تموم اون شبایی که به خاطر خستگی یهو خوابم می برد،  داره هدر میره.  حتی الانم که دارم اینو می نویسم انگار فقط منتظرم که این اتفاق بیفته و یه دلیل به دلیلای این زندگی مرده ای که واسه خودم ساختم اضافه بشه.

584

از اینکه موهای دور گوشم داره کم کم سفید میشه خیلی خوشحالم، ولی از اونجایی فهمیدم دارم پیر میشم که توی موهای روی سینه ام یه تار سفید دیدم. واقعا ناراحتم کرد.

583

بعضی وقتا بدون هیچ دلیلی احساس میکنم دلم میخواد بشینم گریه کنم، واقعا خجالت آوره.

581

نمی تونم آهنگی فیلمی یا عکسی که منو یاد گذشته میندازه تحمل کنم یعنی خیلی بهم سخت میگذره. تنها چیزی که فورا به مغزم میاد اینه که ازش فرار کنم، نمی دونم تا کی اینطوریه.