رهگذر زمانهای خلوت و تنهایی

در من صدای تبر می آید

رهگذر زمانهای خلوت و تنهایی

در من صدای تبر می آید

330

آهنگ "عادت" سیاوش قمیشی رو فقط واسه جمله اولش دوست دارم. هرگز نخواستم که تورو با کسی قسمت بکنم ، بعد این همه مدت با این همه دوری یه حسی دارم که اگه می تونستم ... نمی دونم چجوری میشه اینو نوشتش ولی یه چیزی شبیه اینه که میخواستم همیشه ازت مراقبت کنم میخواستم فقط برای خود ِخودم باشی اصلا نمیخواستم حتی یک لحظه نگاهتم برای کس دیگه ای باشه. همیشه میخواستم سهم من از همه زندگی تو باشی. دوست داشتم سهم من از همه این دنیای بزرگ... دلم میخواست این دنیای بی نهایت این زندگی ، تو رو به من بده.  شایدم من همینقدرم حق نداشتم شاید سهم من خیلی کوچیکتر از اینا بود.

 

دانلود آهنگ

نظرات 5 + ارسال نظر
یکی مثل دخترک! 26 آذر 1389 ساعت 10:14 ب.ظ

آنچه آدمی را والا میکند، مدت احساسهای والا در اوست؛ نه شدت احساسها...
فردریش نیچه.

سوسن 27 آذر 1389 ساعت 09:42 ق.ظ http://sousan2010.blogfa.com/

در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، دانش عشق و باقی
احساسات . روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان
کردند.
اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانیکه دیگر چیزس از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت
تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد. در همین زمان او از ثروت با کشتی یا شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک
خواست.


"ثروت، مرا هم با خود می بری؟"
ثروت جواب داد:
"نه نمی توانم. مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست. من هیچ جایی برای تو ندارم."
عشق تصمیم گرفت که از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد.
"غرور لطفاً به من کمک کن."
"نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی."


پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد.
"غم لطفاً مرا با خود ببر."
"آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم."
شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غدق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد.
ناگهان صدایی شنید:
" بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم."
صدای یک بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامیکه به خشکی رسیدند
ناجی به راه خود رفت.



عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید:
" چه کسی به من کمک کرد؟"
دانش جواب داد: "او زمان بود."
"زمان؟ اما چرا به من کمک کرد؟"



دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد که:
"چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند."

ممنون ممنون

ب 29 آذر 1389 ساعت 08:32 ب.ظ

عزاداریات قبول
یک عالم برات آرزو خوب کردم
علی اونچه که خدا بین زن و مرد می زاره وقتی به قانونش احترام گذاشته باشی صد چندانش می کنه
برات آرزوی لحظه هایی شیرین و تجربه هایی ناب وقتی به واقع مرد زندگی خواهی بود ،دارم

دختر نارنج و ترنج 30 آذر 1389 ساعت 01:44 ق.ظ http://toranjbanoo.com

آخ که چقدر این آهنگ رو دوست دارم به قول تو همین جمله ی اول و یکی دیگه اونجا که می گه:
ترسم اینه که رو تنت جای نگاهم بمونه....
وااااای که دیوانه می شم با این جمله!!!!!!!!!!!!!
چی بگم علی جان؟
انگار درک احساس آدم ها خیلی سخت شده این روزها..

گردآفرین 30 آذر 1389 ساعت 01:33 ب.ظ

سلام یلدات مبارک

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد