رهگذر زمانهای خلوت و تنهایی

در من صدای تبر می آید

رهگذر زمانهای خلوت و تنهایی

در من صدای تبر می آید

153

اگر می توانستم حافظه ات را پاک کنم  ، شک نکن که ساعتها در آغوشت های های گریه می کردم .

دلم کسی می خواهد فراموشکار باشد .

152

به شدت به این قضیه معتقدم که اگه مرتب به چبزی فکر کنی جذبش می کنی .

151

این روزها مرتب دلم برای کسی تنگ می شود که نمیدانم کیست .

150

چه فرقی می کند من عاشق تو باشم دوستت داشته باشم و تو هم مرا دوست داشته باشی و به قول خودت برایم احترام قائل باشی . وقتی که به تو و نفسهایت و حرفهایت نیاز دارم ولی نباشی اصلا چه فرقی می کند من مجنون تر از مجنون باشم و تو لیلی تر از لیلی . وقتی که باید باشی و نیستی چه فرقی می کند تو "تو" باشی ، با معمولی ترین آدمهای اطرافم چه فرقی می کنی؟ من که همیشه تنها بوده ام  بگو چه فرقی می کند؟ وقتی همه روزها و لحظه ها شبیه هم هستند شادی و ناراحتی ام چه فرقی می کند. وقتی که هیچ فرقی نمی کند چه فرقی می کند من از درون بشکنم . چه فرقی می کند من باشم یا نباشم . اصلا به من بگو چه فرقی می کند من با صدای بلند فریاد بزنم  من از تو ، خودم و تمام نوشته هایم بیزارم .  نه   خیلی وقت است که هیچ چیز هیچ فرقی نمی کند نه من عاشق توام نه اینکه به دنبال فردایی روشنم ، من حتی خودم را هم دوست نمی دارم .

149

کلا این چند روزه همه اش نحس بوده و فقط داره اتفاقهای حال گیری و اعصاب خرد کن می افته . می تونستم یه لیست از این حال گیریها رو اینجا بنویسم . فردا هم مرخصی گرفتم و کلی واسش برنامه ریزی کردم که یهو یکی از اون اتفاقها افتادو کلا حالمو گرفت. نمی دونم با این یکی چیکار کنم ، خدا کنه که درست بشه و گرنه تا چند ماه شدید حالم گرفته میشه .

148

امروز از کنار هر کوچه که رد می شدم با خودم فکر می کردم  اگه عین تو فیلمها یهو یه قطاری با سرعت 100 کیلومتر بیاد بخوره به من چی میشه . یه جورایی دلم می خواست این اتفاق بیفته . از یکی که رد می شدمو نزدیک اون یکی کوچه که می رسیدم با خودم می گفتم دیگه از این یکی یه قطاری در میاد می خوره به من .

147

چون از درون بی ارزشم و شخصیت پوچ و بی مایه ای دارم ، مثل برگی خشکیده با کوچکترین بادی به این طرف و آن طرف پرتاب می شوم .

من موجودی بی ارزشم .


146

به شدت نیروی دافعه ام قدرت پیدا کرده ، طوریکه با یه جرقه کوچیک می تونم همه چیزو به هم بریزم و با همه داد و بیداد راه بندازم .

خیلی دارم خودمو کنترل می کنم وگرنه تا الان با همه دور و بریهام یه جر و بحث درست و حسابی می کردم . دلم میخواد از فردا هر کی جلوم اومد بهش بگم برو گم شو کثافت .

145

تمام زندگی ام رنگ می بازد و فقط در یک نقطه خلاصه می شود . می دانستم روزی آرزوی سیاه و سفید هم بر دلم می ماند چه برسد به روزهای رنگارنگ .

از حریم دلم رفته رنگ هوس

تمام خاطرات شیرینی که همین لحظه از ذهنم گذشت ، لحظات شاد و پر شرو شورم همه اش برای تو .

من فقط مانده ام چگونه  باید از دست رفته هایم را جبران کنم ، داشته هایی که بازگشتشان برایم غیر ممکن شده و توان از نو ساختن شان را ندارم .

143

هم خوابه ام چهل ساله می شود و من حتی کمی از او پیرترم .

142

من می میرم برای این ناراحت بودنهای خودم ، به حرف نزدن عادت کردم.

141

عکس ها هوسی ام می کنند ، هوس لبهایت ...  

 

 

عکس1

عکس2

عکس3

عکس4

140

زمانی که تنها دو سال داشتم معین خوانده بود   " محض رضای خدا  به من بگو ... "

23 سال گذشت ...

139

اینــــــــــجا ، عجیب حرف دل ما را زدند .

138

" دریا با من حرف بزن

نذار منو موجها به ساحل بدن ...  "