بستن کروات یکی از لحظه های غم انگیز زندگیه، انگار که میخوام به یه مراسم تدفین به سبک خارجیها برم.
اولا این شبکه های جدید واسم جذابیت داشت گفتم حداقل یه تغییری کردم می نشستم پای تی وی ولی الان دوباره دارم میام سمت لپ تاپم، می ترسم از این.
یکی از آرزوهای این چند مدتم این شده که یه جایی که دستشویی فرنگی داره برم دستشویی. یعنی اگه یه جای درست و درمون گیر بیارم همینجوری الکی میخوام یه ساعت بشینم.
دنیا کوچکتر از آن است
که گم شده ای را در آن یافته باشی
هیچ کس اینجا گم نمی شود
آدمها به همان خونسردی که آمده اند
چمدانشان را می بندند
و ناپدید می شوند
یکی در مه
یکی در غبار
یکی در باران
یکی در باد
و بی رحم ترینشان در برف
آنچه به جا می ماند
رد پایی است
و خاطره ای که هر از گاه
پس می زند مثل نسیم سحر
پرده های اتاقت را (عباس صفاری)
- گفتم برام حرفی بزن حرفی که دنیام تازه شه (+)
الان که فکرشو می کنم می بینم چقدر انگیزه و دلیل دارم واسه اینکه یه چیز انرژی زا و آرام بخش رو مرتب استفاده کنم.
قرار بود قرصهای سفید کوچک من راه فراری باشند، اما هیچ اثری ندارند. من مجبور به تجربه آینده هستم.
یه دفعه به سرم زد نشستم یه بار از اول این وبلاگم با وبلاگ توی وردپرس رو خوندم.حالا که الان نگاه میکنم می بینم اصلا هیچ دلیلی نداشت که خیلی از مسایل رو اینجا بنویسم.ولی چون اینجا تنها همدم من بود چاره ای جز این نداشتم. به هر حال وقتی از اول دوباره همه نوشته هامو خوندم دیدم چقدر بهتر می تونم خودمو بشناسم. این دلمشغولیهای روزانه گاهی اوقات خیلی آدمو با خودش غریبه می کنه.
این دو تا رو توی وبلاگ وردپرس نوشته بودم، اصلا یادم نبود.
چند روزه همه ی اشیا و موجودات اطرافم دست به دست هم دادن تا اعصاب منو به هم بریزن، جدی یا واقعن ِ واقعا. ولی خبر ندارن آب از سر ما گذشته.