همیشه از دیدن مردی با لباسهای کهنه ، سوار یک دوچرخه کهنه همراه با یک جعبه شیرینی لذت بردم .
بر خلاف کهنه گیهاش احتمالا دل همسر و بچه هاش کلی نو میشه .
امسال تابستون بود داشت بارون می یومد. یه مرد و یه بچه کنار هم بساط واکسشون رو پهن کرده بودن.کفشی که پوشیده بودم واکس خور نبود. از چند متری داشتن به کفشم نگاه می کردن و وقتی که نزدیک شدم یه چیزی به هم دیگه گفتن که من نشنیدم. این چند ماهی کلا این قضیه رو فراموش کرده بودم حتی اون روز هم هیچ حسی نسبت به این اتفاق نداشتم، ولی الان می فهمم.
اینو یه جایی خونده بودم، همین دوتا جمله خیلی روم تاثیر گذاشت، خیلی.
"وقتی بابا غمگین بشود و سرش برود توی لاک خودش ، بچه ها می فهمند که عید نزدیک است. روزهای آخر سال ، دست های مادر مدام بوی تاید و وایتکس می دهد"
امروز توی شیرینی فروشی یه آقایی چند تا شیرینی که توی یه پلاستیک ریخته بودو حساب کرد و رفت . دلم میخواست یه جعبه پر ، شیرینی تر براش بگیرم بدم بهش .
وقتی می بینم یه پسر بچه با حسرت به دوچرخه های یه مغازه دوچرخه فروشی خیره شده دلم می خواد فورا دستشو بگیرم و بهش بگم کدومو دوست داری تا وسط بخرم. حیف که نمی تونم اینکارو بکنم. یه جورایی اصلا طاقت دیدن این صحنه رو ندارم ، تحمل دیدن این نگاه با حسرت رو اصلا ندارم.
تموم رویاهای یه پسر بچه توی دوچرخه سواری خلاصه میشه. پسربچه برای اینکه بزرگ بشه برای اینکه اعتماد به نفس پیدا کنه باید سوار دوچرخه بشه و دونه دونه فکرهای بچه گونشو مرور کنه.
فقط می توانی یک پایت را پشت پای دیگرت پنهان کنی تا دمپایی کهنه ات معلوم نشود ، پس پای دیگرت چه می شود؟
اینجا کفش های زیبا خودنمایی می کند ، کمتر کسی پیدا می شود زیبایی پاهای ظریفت را پشت آن دمپایی های کهنه ببیند .
دخترک را مجبور می کردند در این هوا هم گدایی کند ، با لباسهای خیس زیر باران معصومانه تر به نظر می رسید .