رهگذر زمانهای خلوت و تنهایی

در من صدای تبر می آید

رهگذر زمانهای خلوت و تنهایی

در من صدای تبر می آید

607


پیراهنت را دربیاور، مرا در آغوش بگیر. سرم مثل روزهای قبل کمی درد می کند.


602

یکی از چیزهایی که همیشه دلم میخواست تجربه کنم این بود که عین توی فیلمهای خارجی که افراط می کنن مست بشم.دیشب تونستم اینو تجربه کنم. خلاصه بعد چند بار بالا آوردن بیهوش شدم، نزدیکای صبح بیدار شدم  ...

601


یکی از دلایل زنده بودنم  ( + )



592

از تموم خوابهای آشفته ای که تقریبا هر شب می بینم می ترسم. درست لحظه ای که صبحها بیدار میشم، میشن اولین استرس روز من.

588

دلم می خواد با کسی ازدواج کنم که خیلی دوسش داشته باشم ولی زیاد کاری به کار همدیگه نداشته باشیم ، عین دو تا دوست که با هم زندگی می کنن.

576

سرم درد می کند

و قلبم .

571

اوه لپ تاپ عزیزم این یه روزو نصفی دلم خیلی برات تنگ شده بود.

567

یه چیزی هست که من اسمشو گذاشتم خودکشی جنسی. نصف بیشترشو رد کردم.

566

از کجا آغاز کنم ، چگونه بسازم اش...    ( + )

563

کاملا می تونم احساسش کنم ...

562

مثل فرمانده ای که در تاریکی شب جنگیده و از سرنوشت بیشتر سربازانش خبر ندارد و نگران فردای صبح و ارتش دشمن است ...

561

در مغز من پاییز شده، برگهای رنگی در حال ریزشند.

560

دلم میخواد یه بار که دارم انجام میدم و آخرش که داره تموم میشه بمیرم.

559

من می ترسم  تمام عمرم ترسیدم البته نه از غول و لولو خرخره و تاریکی و تنهایی، از پیچیدگی از اضطراب از افسردگی.

556

اینجا وسوسه ام می کند، وسوسه تنهایی.

553

مردانگی در پشت ارضاهای مکرر آرام آرام محو می شود و چهره ای افسرده از دامان نفسهای بریده و سرگردان متولد میشود. حالا اتاق می ماندو یک بغل تنهایی و به اندازه یک عمر پرسش.اکنون دیگر هیچ دستی قدرت فشردن دستهای زندگی را ندارد، دیگر هیچ نفسی به شماره نمی افتد و هیچ نگاهی در خاطره ها نمی ماند ...