یکی از چیزهایی که همیشه دلم میخواست تجربه کنم این بود که عین توی فیلمهای خارجی که افراط می کنن مست بشم.دیشب تونستم اینو تجربه کنم. خلاصه بعد چند بار بالا آوردن بیهوش شدم، نزدیکای صبح بیدار شدم ...
مثل فرمانده ای که در تاریکی شب جنگیده و از سرنوشت بیشتر سربازانش خبر ندارد و نگران فردای صبح و ارتش دشمن است ...
من می ترسم تمام عمرم ترسیدم البته نه از غول و لولو خرخره و تاریکی و تنهایی، از پیچیدگی از اضطراب از افسردگی.
مردانگی در پشت ارضاهای مکرر آرام آرام محو می شود و چهره ای افسرده از دامان نفسهای بریده و سرگردان متولد میشود. حالا اتاق می ماندو یک بغل تنهایی و به اندازه یک عمر پرسش.اکنون دیگر هیچ دستی قدرت فشردن دستهای زندگی را ندارد، دیگر هیچ نفسی به شماره نمی افتد و هیچ نگاهی در خاطره ها نمی ماند ...