رهگذر زمانهای خلوت و تنهایی

در من صدای تبر می آید

رهگذر زمانهای خلوت و تنهایی

در من صدای تبر می آید

347

یکی از شیرین ترین اتفاقاتی که می تونه توی یه ملاقات اتفاق بیفته اینه که یه دفعه حرفا تموم بشه توی یه سکوت غیرمنتظره ای که بوجود اومده به چشمای همدیگه خیره شدو چند لحظه که گذشت بعدش یه دفعه پخ ، هر دوتا بخندن.

346

دلم لک زده برای یه دلِ سیر تماشا کردنت ، می دونستی؟

345

همیشه و همیشه عاشق این شعر بودم :



کی اشکاتو پاک میکنه شبا که غصه داری
دست رو موهات کی میکشه وقتی منو نداری
شونه ی کی مرحم هق هقت میشه دوباره
از کی بهونه میگیری شبای بی ستاره
برگ ریزونای پائیز کی چشم به رات نشسته ...

344

نمای بدنت وقتی نیمه برهنه ای ، قشنگترین منظره ایه که تاحالا دیدم.

343

تقریبا از صبح بودم بیرون ، رفتم دنبال یه سری کارایی که داشتم. اصلا اونجوری که میخواستم پیش نرفت. حتی همه چیز خیلی افتضاح بود. سرم داره میترکه و دلم آشوبه. اصلا حوصله ندارم   یه انرژی توی وجودم جمع شده که میخوام خودمو به درو دیوار بکوبم. دلم میخواست الان گوشیمو برمیداشتم و یه شماره می گرفتم و یه صدا میشنیدم یه صدای آرامش بخش.

خیلی وقت بود تا این حد این حس رو تجربه نکرده بودم ، امشب من چقدر تنهام.

342

آسمان بی پناه بود

من روزی چند بار می مردم

بی اشک گریه می کردم

و هر روز چند سانتی کوتاه تر میشدم

چیزی شبیه چند صفحه ناتمام بودم

قطعا روزی خواهد آمد داستان بنویسم

از خودم.

به من آموخت...

عشقت به من آموخت که اندوهگین باشم
و من قرن ها محتاج زنی بوده ام که اندوهگینم کند
به زنی که چون گنجشکی بر بازوانش بگریم
به زنی که تکه های وجودم را
چون تکه های بلور شکسته گرد آرَد


می دانم بانوی من! بدترین عادات را عشق تو به من آموخت
به من آموخت
که شبی هزار بار فال قهوه بگیرم
و به عطاران و طالع بینان پناه برم
به من آموخت که از خانه بیرون زنم
و پیاده رو ها را متر کنم
و صورتت را در باران ها جستجو کنم
بانوی من!
عشقت به سرزمین های اندوهم کوچاند
که قبل از تو هرگز بدان ها پا نگذاشته ام
که اشک انسانی است


و انسانِ بی غم
تنها سایه ای است از انسان...


عشقت به من آموخت
که چگونه دوستت بدارم در همه ی اشیا
در درخت زرد و بی برگ زمستانی در باران در طوفان ...

                                                                                       (نزار قبانی)

 

- چقدر چند خط اولشو دوست دارم ، اگه کسی این شعرو نشنیده حتما کاملشو بخونه. من بعضی جاهاشو حذف کردم.

340

من از اینکه بالاخره باید یه روزی پدر بشم خیلی می ترسم. اینقدر این مسئله برام غیر قابل هضمه که حتی یه لحظه هم نمیتونم بهش فکر کنم. هیچوقت هم زیاد از بچه مچه خوشم نیومده مثلا اگه بخوام واسه یه ثانیه هم به یه بچه فکر کنم همینجوری هزار تا مشکل تا هشتاد سالگیش میاد توی ذهنم، این قضیه برام عین یه کابوس خیلی وحشتناکه. با تموم این حرفا ولی دلم میخواد پدر همه بچه هایی بشم که توی خیابون کار میکنن. یعنی اگه کمکی می کنه میخوام با همه مشکلاتش براشون عین یه پدر باشم. برم سرو صورتشونو بشورم  دستاشون رو توی دستم بگیرم و فشار بدم و گرمشون کنم. پول بذارم توی جیبشون برم مدرسه جلسه اولیا و مربیان. با هم بریم تا لباس انتخاب کنن واسشون دوچرخه و عروسک بخرم. بغلشون کنم اگه کسی اذیتشون کرد حسابشو بذارم کف دستش. واسم شعر بخونن برام از مدرسه تعریف کنن. بهشون یاد بدم که محکم باشن و بدونن یه کسی رو دارن که همیشه هواشونو داره. تا جایی که دوست دارن واسشون شکلات و شیرینی بخرم.بذارم بازی کنن شیطونی کنن چیز بشکنن تجربه کنن ...

339

اگه بخوام از خودم بگم باید بگم نامعلوم،ناتمام،نامشخص،گیج و سردرگم،ناقص ...

338

من به آینده به آیندگان ، من به فردای خودم بدهکارم.

337

یه دوستی داشتم چند وقتی میشه یه لپ تاپ گرفته بود. هی همیشه زنگ میزد و کلی حرف میزدو سوالهای آبکی که داشت می پرسید منم اکثرا با اکراه جوابشو میدادم سعی میکردم خودمو خلاص کنم و اگه زنگ میزد از هر چند دفعه یه بار بر میداشتم. کلا مزاحم بودو منم حوصله اشو نداشتم. ولی الان هی به گوشیم نگاه میکنم دلم میخواد زنگ بزنه و با هم ازاون چرت و پرت ها بگیم چون اگه همون هم نباشه دیگه کسی نیست که همین چهار تا کلمه هم باهاش حرف بزنم. اصلا شاید امشب خودم براش زنگ بزنم.

336

امروز توی  شیرینی فروشی یه آقایی چند تا شیرینی که توی یه پلاستیک ریخته بودو حساب کرد و رفت . دلم میخواست یه جعبه پر ، شیرینی تر  براش بگیرم بدم بهش .

335

همینجوری واسه خودم فال گرفتم این اومد ، خیلی از شعرش خوشم اومد بهم یه جوری آرامش داد. کسی میدونه معنیش چی میشه؟


مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم

هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم

صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جویم

فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم

به کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل

چه فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم

مرا در خانه سروی هست کاندر سایه قدش

فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم

گرم صد لشکر از خوبان به قصد دل کمین سازند

بحمد الله و المنه بتی لشکرشکن دارم

سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سلیمانی

چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم

الا ای پیر فرزانه مکن عیبم ز میخانه

که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم

خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نه

که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم

چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدالله

نه میل لاله و نسرین ، نه برگ نسترن دارم

به رندی شهره شد حافظ میان همدمان لیکن

چه غم دارم که در عالم قوام الدین حسن دارم

334

امشب یه چیزی رو از دست دادم.

333

جوانترین خاطره ام
ساعتی پیش بود
که دستش را
در بشارت دیدار
در فردایی نامعلوم
تکان داد و رفت
سنگی فرو افتاد
در

گرداب خاطره ها

                                      (ناهید عباسی)