رهگذر زمانهای خلوت و تنهایی

در من صدای تبر می آید

رهگذر زمانهای خلوت و تنهایی

در من صدای تبر می آید

340

من از اینکه بالاخره باید یه روزی پدر بشم خیلی می ترسم. اینقدر این مسئله برام غیر قابل هضمه که حتی یه لحظه هم نمیتونم بهش فکر کنم. هیچوقت هم زیاد از بچه مچه خوشم نیومده مثلا اگه بخوام واسه یه ثانیه هم به یه بچه فکر کنم همینجوری هزار تا مشکل تا هشتاد سالگیش میاد توی ذهنم، این قضیه برام عین یه کابوس خیلی وحشتناکه. با تموم این حرفا ولی دلم میخواد پدر همه بچه هایی بشم که توی خیابون کار میکنن. یعنی اگه کمکی می کنه میخوام با همه مشکلاتش براشون عین یه پدر باشم. برم سرو صورتشونو بشورم  دستاشون رو توی دستم بگیرم و فشار بدم و گرمشون کنم. پول بذارم توی جیبشون برم مدرسه جلسه اولیا و مربیان. با هم بریم تا لباس انتخاب کنن واسشون دوچرخه و عروسک بخرم. بغلشون کنم اگه کسی اذیتشون کرد حسابشو بذارم کف دستش. واسم شعر بخونن برام از مدرسه تعریف کنن. بهشون یاد بدم که محکم باشن و بدونن یه کسی رو دارن که همیشه هواشونو داره. تا جایی که دوست دارن واسشون شکلات و شیرینی بخرم.بذارم بازی کنن شیطونی کنن چیز بشکنن تجربه کنن ...

نظرات 4 + ارسال نظر

چه جالب یه چیزی شبیه بابا لنگ دراز نه ؟چه دل مهربونی داری.
تو بهترین بابای دنیا میشی.پیش منم بیا خوشحالم میکنی.

موفرفری! 11 دی 1389 ساعت 06:56 ب.ظ

کاش منم یکی از همین بچه هایی بودم که تو خیابون کار میکنن..!:-(

چرا؟

موفرفری! 11 دی 1389 ساعت 08:48 ب.ظ

به خاطر خط پنجم به بعدت...!:-(
من گاهی اوقات دلم میخواد یه بچه ی 4ساله باشم!
یه دختر 4ساله ی موفرفری که بهونه ی یه آبنبات رو میگیره و پاهاشو به زمین میکوبه...!

همون ترست هم برای این دل مهربونته علی...
تحسین می کنم این همه بزرگی قلبت رو...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد