رهگذر زمانهای خلوت و تنهایی

در من صدای تبر می آید

رهگذر زمانهای خلوت و تنهایی

در من صدای تبر می آید

372

از این همه بی حرفی خسته شدم.

370

سردمه ، دلم می خواد گرم بشم.

369

الان اگه بدترین یا جالب ترین اتفاق هم که واسم بیفته هیچ فرقی برام نمی کنه. شدم عین آدمی که بین زمین و هواست می خواد توی خلا نفس بکشه ، اگه هم هوا نباشه هیچ کاری نمی کنه فقط آروم میره یه کناری می شینه.

367

به من رحم کن ، خدایا.

364

دستهایم

            دستهایت.

359

برای عاشقی خیلی پیر شده ام، برای پاهایم رمقی نمانده نصف بیشتر راه را خودت باید بیایی. اما قول  آتشفشان به ظاهر خاموشی باشم که فوران کند...  و تو ذوب شوی.


358

نمی دونم شوی چه سالی بود فکر کنم 78 اینا بود. معین ترانه "بهانه" رو داشت می خوند. به محض اینکه یه خرده آهنگ پخش شد سریع زدم جلو. اون موقع ها اصلا از این نوع آهنگها خوشم نمی یومد یعنی یه جورایی متنفر بودم فقط شاد و شاد گوش میدادم. ولی زمونه اینطوری نموند، من بزرگ ُ بزرگ ُ بزرگتر شدم و فهمیدم که معین اون موقع چی خونده بودو تونستم معنی این چیزا رو بفهمم. یه چیزی که قبلا ازش متنفر بودم، ولی حالا عاشق اینطور آهنگهام و حوصله اون شاد هاشو اصلا ندارم. وقتی که بزرگ می شیم معنی خیلی از چیزا برامون عوض میشه و ما تغییر می کنیم ، تغییر.



دانلود آهنگ بهانه -  معین

356

امروز داشت یه بارون خیلی ملایمی می بارید. یه مسیری رو پیاده اومدم. وقتی به ایستگاه تاکسی رسیدم و سوار ماشین شدم تازه متوجه شدم توی مسیر به هیچ چیز فکر نمی کردم و هیچ چی از مسیری که اومدم یادم نیست. تنها چیزی که یادم مونده بود اینه که هوا خیلی سرد بود.

355

احساس می کنم یه مرحله از زندگیم تموم شد و دارم وارد یه مرحله جدید میشم. این همون جایی که همیشه تصورم از 25 ساله شدن بود. ولی حالا که 25 تموم شده(تولدم خیلی وقت پیش بودا، دارم کلی میگم) و وارد 26 شدم  همه چیز فرق کرده. به عقب که برمیگردم می بینم چه روزای سختی رو گذروندم. روزهای خیلی سخت و سراسر از تنهایی. الان دیگه تقریبا خیلی چیزا تغییر کرده تقریبا همه چیز عوض شده. پیش بینی می کنم روزهای خوبی منتظر من هستن ولی به همون نسبت هم روزهای سختی در راه هستن. به اتفاقات این چند ماهه که فکر می کنم از نظر دوستام خونواده آشناها و همه کسایی که می شناسم همه چیز معمولی و عادی داره طی میشه و در جریانه ، ولی خودم که می بینم ...

 


- " روزای روشن خداحافظ "

353

" دیرآمدی

کمی تغییرکرده ام

برای شناختنم عکسم را مچاله کن ...  "

 


-این شعر از کیه؟

351

شعر نزار قبانی رو که گذاشتم اون جایی که میگه " عشقت به سرزمین های اندوهم کوچاند   که قبل از تو هرگز بدان ها پا نگذاشته ام" منم باید بگم هیچوقت توی زندگیم توی هیچ لحظه ای از اینکه عاشقت شدم پشیمون نشدم. قبل از تو نه از شعر خوشم می یومد نه از موسیقی های آروم و نه از آهنگهای غمناک و پر معنی. تو به من یه تفکر یه ذهن دادی که هیچوقت نمی تونستم در هیچ موقعیت دیگه ای به دستش بیارم. احتمالا منم میشدم عین خیلی از آدمهای دورو برم که هیچ چیز جز خودم برام مهم نبود می شدم یه ماشین که لذت زندگی رو فقط توی زرق وبرقش می دیدم نمیگم اونا اصلا نیست ولی توی زندگی فقط اونا نیست چیزای خیلی مهم تری هم وجود دارن.من یه آدم دیگه شدم یه علی ِ دیگه . درسته از بعضی جنبه ها خیلی بهم لطمه زد ولی من اینی که الان هستم رو با هیچ چیز دیگه عوض نمیکنم. من عاشق این علی هستم چیزی که با بودنت و با نبودنت به دست آووردم ...  "عشقت به من آموخت اندوهگین باشم"  و شادی را در غم جستجو کنم که هیچ لبخندی پایدارتر از آن نیست. عشقت به آموخت شعر بخوانم با موسیقی به رویا روم و از هر کتابی داستانی ناتمام بسازم. عشقت به من آموخت زندگی از پاییز آغاز می شود و با باران ادامه می یابد و به پاییز هم ختم میشود. عشقت به من آموخت کودکی در سرزمینی دور می گرید... عشقت به من آموخت آدم باشم  مهربان باشم  دوست داشته باشم  عاشق باشم   ... 

 


- دیشب خوابتو دیدم ، حالا چون من بودم داشتم هر کاری که ...

346

دلم لک زده برای یه دلِ سیر تماشا کردنت ، می دونستی؟

343

تقریبا از صبح بودم بیرون ، رفتم دنبال یه سری کارایی که داشتم. اصلا اونجوری که میخواستم پیش نرفت. حتی همه چیز خیلی افتضاح بود. سرم داره میترکه و دلم آشوبه. اصلا حوصله ندارم   یه انرژی توی وجودم جمع شده که میخوام خودمو به درو دیوار بکوبم. دلم میخواست الان گوشیمو برمیداشتم و یه شماره می گرفتم و یه صدا میشنیدم یه صدای آرامش بخش.

خیلی وقت بود تا این حد این حس رو تجربه نکرده بودم ، امشب من چقدر تنهام.

342

آسمان بی پناه بود

من روزی چند بار می مردم

بی اشک گریه می کردم

و هر روز چند سانتی کوتاه تر میشدم

چیزی شبیه چند صفحه ناتمام بودم

قطعا روزی خواهد آمد داستان بنویسم

از خودم.

340

من از اینکه بالاخره باید یه روزی پدر بشم خیلی می ترسم. اینقدر این مسئله برام غیر قابل هضمه که حتی یه لحظه هم نمیتونم بهش فکر کنم. هیچوقت هم زیاد از بچه مچه خوشم نیومده مثلا اگه بخوام واسه یه ثانیه هم به یه بچه فکر کنم همینجوری هزار تا مشکل تا هشتاد سالگیش میاد توی ذهنم، این قضیه برام عین یه کابوس خیلی وحشتناکه. با تموم این حرفا ولی دلم میخواد پدر همه بچه هایی بشم که توی خیابون کار میکنن. یعنی اگه کمکی می کنه میخوام با همه مشکلاتش براشون عین یه پدر باشم. برم سرو صورتشونو بشورم  دستاشون رو توی دستم بگیرم و فشار بدم و گرمشون کنم. پول بذارم توی جیبشون برم مدرسه جلسه اولیا و مربیان. با هم بریم تا لباس انتخاب کنن واسشون دوچرخه و عروسک بخرم. بغلشون کنم اگه کسی اذیتشون کرد حسابشو بذارم کف دستش. واسم شعر بخونن برام از مدرسه تعریف کنن. بهشون یاد بدم که محکم باشن و بدونن یه کسی رو دارن که همیشه هواشونو داره. تا جایی که دوست دارن واسشون شکلات و شیرینی بخرم.بذارم بازی کنن شیطونی کنن چیز بشکنن تجربه کنن ...

339

اگه بخوام از خودم بگم باید بگم نامعلوم،ناتمام،نامشخص،گیج و سردرگم،ناقص ...