فقط می خواستم بگم، "اهل کاشانم اما
شهر من کاشان نیست
شهر من گم شده است
من با تاب من با تب
خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام
من دراین خانه به گم نامی نمناک علف نزدیکم
من صدای نفس باغچه را می شنوم
و صدای ظلمت را وقتی از برگی می ریزد
و صدای سرفه روشنی از پشت درخت
عطسه آب از هر رخنه ی سنگ
چک چک چلچله از سقف بهار
و صدای صاف باز و بسته شدن پنجره تنهایی
و صدای پاک پوست انداختن مبهم عشق
متراکم شدن ذوق پریدن در بال
و ترک خوردن خودداری روح
من صدای قدم خواهش را می شونم
و صدای پای قانونی خون را در رگ
ضربان سحر چاه کبوترها
تپش قلب شب آدینه
جریان گل میخک در فکر
شیهه پاک حقیقت از دور
من صدای وزش ماده را می شنوم"
- همیشه نور زیاد اتاق مضطربم میکرده، باید نور در حد فقط یه روشنایی معمولی مایل به تاریک حتی باشه.
- تجربه شو همیشه داشتم، من اصلا به هیچ وجه نباید توی یه جمع قرار بگیرم مخصوصا اگه اون آدما شاد باشن.
از نسیمی که از تپه بالادست می آید پچ پچ راهزنان می رسد به گوش. و از ناله کرکسان صحرا بوی عطش چند ساله می آید. درونت هیچ جنبشی نشان از غلبه بر طبیعت ندارد. تنها، صدای زنگ کاروان است و شیون باد. شیون پرتلاطم باد است؟ و یا صدای پیرزنی فالگوست که خبری دارد؟ تشنه که نباشی عاشق صحرا میشوی، آرام آرام به سمت راهزنان و کرکسان منتظر و بیابانهای قرمز می روی.
اینجا پر از سراب و وسوسه، پر از زیبایی ست. زیبایی شنهای روان و زیبایی جنون در آفتاب.
اوج خوشبختی من وقتیه که شبها حول و حوش 12 چراغ اتاقمو خاموش می کنم و می شینم پشت لپ تاپم یه فیلم قشنگ می بینم.
توی این مدت اخیر دارم یکی از سخت ترین لحظات و مراحل زندگیم رو تجربه میکنم. مطمئنا هیچوقت این روزا یادم نمیره.
وقتی میگم از چیزی خوشم میاد دلیلش اینه که قبلا اون چیزو دوست داشتم ، تموم چیزایی که الان دوست دارم از قبل بوده و گرنه جدیدا اصلا نتونستم به چیز جدیدی علاقه داشته باشم.
صحبت علاقه شد و شبهای قدر هم هست یه چیز تقریبا با ربط بگم، سوره التکویر با صوت عبدالباسط و دعای قنوت عید فطر با صدای آقای مرتضوی رو همیشه دوست داشتم.
دلت که بگیرد نه اشکی برای گریه داری و نه سینه ای برای آرامش، چشمانت را می بندی و به سرزمینهای دور رویاهایت فکر می کنی.
گاهی اوقات که توی اتاقم نشستم به دورو برم نگاه میکنم می بینم تنها موجود زنده توی این اتاق گوشی موبایلمه، چون اکثر اوقات چراغش داره چشمک میزنه و این نشون میده که روشنه.
در اعماق جنگلی تاریک و در هراس سایه ای نامعلوم بیدار خواهم شد، پرچینی می شوم در انتهای یک مزرعه گندم سرسبز.
یکی از آرزوهای زندگیم اینه که یه بار طوری بشه وقتی که دارم ارضا میشم از اول تا آخرش بتونم توی چشمای کسی خیره بشم.
با اینکه فقط یه نفر نرم افزار می گرفت ولی خیلی دلم میخواست توی استخدامیش قبول می شدم، خیلی خیلی. این باعث شد یه چیزی یادم بیاد، چند وقت پیش رفتم یه جایی واسه کار که فقط سه روز موندم. توی ساعات اول نه از کارم نه محیطش نه همکارام و نه هیچ چیز دیگه ای اصلا خوشم نیومد هیچ چیزی نبود که دلمو خوش کنم. اولش فکر میکردم اینا بزرگترین مشکلات من واسه کار کردنه ولی بعدش فهمیدم بزرگترین مشکلم اینه که هر لحظه توی ذهنم یه کسی می گفت " برای چی؟ "