من به جاده ها ایمان دارم، جاده هایی که قرار نیست به جایی برسند و فقط تو را محسور مناظر شیرین عبور می کنند. روزی که بارانی در کار نباشد رد اشاره انگشتم به دوردست را دنبال میکنم و هیچ وقت باز نمی گردم. در جواب تمام سوالهای مگر می شود برنگشت؟ سرم را بالا می گیرم و خودم را مترسک بی اعتنای سرزمین دلتنگی می کنم.
مقصد هر تابلو راهنمایی را پاک میکنم ومی نویسم: روزی کسی عبور می کرد از لحظه های خاکستری خویش، تنها چند کلیومتر دیگر تا زندگی. جاده ای که انتهایش معلوم باشد می شود افسردگی مسافران خسته، می شود روزمرگی تنی غوطه ور در شب. باید کشف نشده و بکر بماند و تو فقط رهگذر زمانهای خلوت و تنهایی اش باشی.
می دانم روزی می رویم ، من به تمام جاده های روی زمین ایمان دارم.
تا همین یکی دو سال پیش فکر میکردم پاییز یه فصل بی خاصیته که هیچ چیز قشنگی نداره ولی بعدش فهمیدم اونقدرها هم بد نیست و حتی خیلی زیبا هم هست. حالا بگذریم از روزای کوتاهش و غروبهای ابری و تاریکش که نمیتونی بشینی و یه غروب زیبا از خورشید رو تماشا کنی.
گاهی هم ناخودآگاه با خودت زمزمه میکنی " غروب پاییزه دلم غم انگیزه "
- حالا که دیدی باید یه آرزو کنی (+)
ادامه مطلب ...
وقتی به پهلوی چپم می خوابم دست راستم روی هوا می مونه. زیر ِ دستم از بازو تا نک انگشتام، جای یه چیزی خالیه.
دارم به یه زمین فکر میکنم که مثلا حدود بیست سال دیگه بتونم بخرم و توش کشاورزی کنم. یه خونه کوچولو هم وسطش بسازم و همونجا زندگی کنم. فکر کنم این می تونه بهترین هدف مادی برای زندگی باشه که بخوای به دستش بیاری. بیست سال فرصت کافی واسه پول جمع کردن و کشاورزی یاد گرفتن هست ولی همیشه حوادث زندگی خیلی غیرقابل پیش بینی تر از این حرفهاست. به هر حال چه بهش برسم و چه نرسم این زندگیه که من واقعا میخوام و حتما تلاشمو می کنم.
نمی دونم وقتی سهراب سپهری میگفت "من به آغاز زمین نزدیکم" دقیقا منظورش چی بود و چی رو حس کرد که این جمله رو گفت ولی من میخوام با تموم وجودم بلند داد بزنم و بگم ، من به آغاز زمین نزدیکم (+)