حدود 3ماهه که تونستم یه کار مناسب پیدا کنم و مجبورم با یه لباس نسبتا شیک (که خودم همیشه ازش متنفر بودم و احساس میکنم تو خیابون منو احمق نشون میده) برم سر کار و یکی از سخت ترین کارهای دنیا رو انجام بدم. شرایطش طوریه که خیلی بهم سخت می گذره و حتی احساس می کنم از قبلنا که بیکار بودم خیلی تنها تر شدم. ولی تنها چیزی که میدونم اینه که به اندازه تک تک ثانیه هاش باید خدا رو شکر کنم چون غیرممکن، ممکن شد.
یکی از آرزوهام این بود که یه قسمت دیگه از american pie رو بسازن و ببینم که این بچه ها آخر و عاقبتشون چی میشه و مثلا الان دارن چیکار میکنن، که آرزوم برآورده شده و american reunion اومده (البته هنوز ندیدمش). یادمه چندسال قبل موقع امتحانای دانشگاه بود می نشستم هی american pie2 رو می دیدم و ازاینکه یه سری آدم اینقدر شادن لذت می بردم.
قبلنا واسه هیچ و پوچ ناامید بودم،دلیل خاصی واسش نداشتم ولی این دفعه اولین باریه که یه دلیل محکم واسه نا امیدی دارم، واسه دیگه نبودن.
اینو تقدیم میکنم به همه کسایی که هیچوقت اسیر روزمرگی نمیشن و یه چیزایی رو می بینن که بقیه نمی بینن...
" به عطر آشنای همان سالهای سادگی سوگند
هنوز هم
دل به دل این کاغذ کهنه که می دهم،
صدای گام های بی قرار تو را
بر سر قرار پوپک و پروانه می شنوم، بانوی اردیبهشت
هنوز هم
دقیقه ای مهمان این یادگاری تا خورده اگر باشم،
ساعتی این چشم های خسته را
مهمان رگبار گریه های بی امانم می کنم.
هنوز هم
بهانه ای از جنس جای خالی تو
کافیست
تا سطر سطر تمام این ترانه ها را
با عزیز ترین واژه های آسمان و آینه آذین ببندم.
چه کرده ای با من خاتون خاطرات خوب
که حتی لحظه ای از یاد این ترانه ها نمی روی
مگر صبوری سکوت مرا
در سوگ از دست رفتن این سالها ندیدی،
که هنوز هم برای آمدنت
فردای نا معلوم این تقویم های تکراری را بهانه می کنی؟
باورکن دیگر طاقت خالی این خانه را ندارم.
دیگر میلی به مرور تنهایی ندارم.
می دانم که حتی خورشید این ترانه ها هم
کفاف این زمهریر دوری را نمی دهد !
پس برگرد
نگذار طاقت این ترانه ها طاق شود
نگذار این خانه بی چراغ و
این کوچه بی کبوتر بماند.
اگر با تکلم هر ترانه ای می گویم برگرد،
نه به این خاطر که مشرق چشم های تو
شب این شاعر شیدا را به سپیده می رساند،
و نه این که دیگر طاقت آوار این همه غصه را ندارم،
تنها می ترسم آن قدر دیر از این هجرت بی پایان برگردی
که تمام پروانه ها در خواب سرشاخه بمیرند. "
(ناصر کاظمی زاده)
فکر کنم س.کـــ..س توی یه ساختمان چند طبقه مخروبه خیلی باید لذت بخش تر باشه.از اونایی که سالهاست رها شده، با دیوارهای رنگ و رو رفته، پنجره های کنده شده و کلی نشانه های قدیمی.
می خواستم عنوانشو بنویسم "من به نومیدی خود معتادم" یا اینکه "در شب کوچک من، دلهره ویرانیست" یا اینکه حداقلش بنویسم "من غریبانه به این خوشبختی می نگرم" ولی همه ایناشو میذارم واسه خودم، فقط می نویسم:
" پشت این پنجره شب دارد می لرزد"
چقدر ناتوان شدم، لعنت به این اتاق.
ترانه آخر فیلم "ورود آقایان ممنوع" خیلی قشنگ دراومده.صدای رضا عطاران هم خیلی بامزه شده، کلا واسه سرگرمی خیلی آهنگ قشنگیه (+)