بعضی وقتا اصلا حوصله هیچ کاری رو نداری ، بعضی وقتای دیگه هم بازم حوصله هیچ کاری رو نداری ولی فرقش اینه که این موقعها فقط دوست داری اوقاتت رو با یه دختر بگذرونی.
تکلیفت که معلوم نباشد منطقی ترین افکار دیروزت میشود مثل رویاهای 17 سالگی، و بازهم فردا و فردا. هر روز خامی 17،18 سالگی را تجربه میکنی.
" چون نسیم نوبهار بر آشیانم کن گذر
تا که گلباران شود کلبه ویران من
بازا ببین در حیرتم بشکن سکوت خلوتم
چون لاله ی تنها ببین بر چهره داغ حسرتم " (+)
زندگی بهم یاد داد که همیشه غمگین باشم ، حالا اگه این وسط یه اتفاق خوب افتاد فقط به چشم یه زنگ تفریح بهش نگاه کنم و سریع برگردم به حالت قبل.
دیشب هوا خیلی سرد بود صفر و زیر صفر بود.واقعا دلم میخواست می رفتم بیرون چند تا گربه و گنجشک میاوردم توی راه پله ها گرمشون می کردم. حتما باید یه بار اینکارو بکنم.
خیلی وقته میخوام یه موضوع باز کنم اینجا و در موردش بنویسم ولی نمیشه، اینجا نمیشه. "سفر باید کرد" باید رفت.باید بری و هیچوقت نرسی، اصلا اگه قرار باشه برسی پس چرا دیگه باید بری.رسیدن به کجا؟ هیچ انتهایی وجود نداره. "تغییر" این تغییر لعنتی، بیگانه ترین واژه تمام زندگیم... باید پرواز کرد و گم شد باید به جاده زد باید از بالای کوه پرید تا معنای تک تک لحظات زندگی رو درک کرد باید و باید و هزار بایدهای دیگه که بهتر از هرکس دیگه ای بلدی اما ... نه کار تو نیست. یه مرد میخواد، نه اصلا مرد و زنش مهم نیست، یه آدم میخواد. یه آدم در لباس کوه. " زندگی باید کرد " هیچکس به ما یاد نداد از کجا شروع کنیم از کجاهاش دلگیر بشیم از کجاهاش ناامید بشیم، کسی بهمون یاد نداد وقتی زمین میخوریم چیکار کنیم چجوری بلند بشیم و دوباره از اول شروع کنیم،راستی این اولش دقیقا کجاست؟ این حرفایی که زدم یعنی چه؟ اصلا چی گفتم؟ واقعا خودمم معنی شونو نمی دونم. نمیشد بیان توی مدرسه بگن؟ اَه از مدرسه و امتحان و چیز یادگرفتن متنفرم.دیگه نمیخوام هیچ چیز جدیدی به مغزم اضافه کنم ،آکبند بمون عزیزم.
همه چیز خوبه،الانم نه ناراحتم نه غمگینم نه ناامیدم فقط هیچ حسی ندارم،هیچی.
- خدایا خودت که میدونی...
من به جاده ها ایمان دارم، جاده هایی که قرار نیست به جایی برسند و فقط تو را محسور مناظر شیرین عبور می کنند. روزی که بارانی در کار نباشد رد اشاره انگشتم به دوردست را دنبال میکنم و هیچ وقت باز نمی گردم. در جواب تمام سوالهای مگر می شود برنگشت؟ سرم را بالا می گیرم و خودم را مترسک بی اعتنای سرزمین دلتنگی می کنم.
مقصد هر تابلو راهنمایی را پاک میکنم ومی نویسم: روزی کسی عبور می کرد از لحظه های خاکستری خویش، تنها چند کلیومتر دیگر تا زندگی. جاده ای که انتهایش معلوم باشد می شود افسردگی مسافران خسته، می شود روزمرگی تنی غوطه ور در شب. باید کشف نشده و بکر بماند و تو فقط رهگذر زمانهای خلوت و تنهایی اش باشی.
می دانم روزی می رویم ، من به تمام جاده های روی زمین ایمان دارم.