من می ترسم تمام عمرم ترسیدم البته نه از غول و لولو خرخره و تاریکی و تنهایی، از پیچیدگی از اضطراب از افسردگی.
هی فراموشم می شود که یک جای کار می لنگد.
خواستم یه خواهش خیلی کوچولو بکنم ، یه روزی "دنیا اگه تنهام گذاشت تو منو انتخاب کن" .
مردانگی در پشت ارضاهای مکرر آرام آرام محو می شود و چهره ای افسرده از دامان نفسهای بریده و سرگردان متولد میشود. حالا اتاق می ماندو یک بغل تنهایی و به اندازه یک عمر پرسش.اکنون دیگر هیچ دستی قدرت فشردن دستهای زندگی را ندارد، دیگر هیچ نفسی به شماره نمی افتد و هیچ نگاهی در خاطره ها نمی ماند ...
دیشب مامان یه چیزی بهم گفت منم میخواستم بهش بگم بی خیال این خانه از پای بست ویران است ولی گفتم حالا باشه ببینم.
الان که فکرشو می کنم می بینم چقدر انگیزه و دلیل دارم واسه اینکه یه چیز انرژی زا و آرام بخش رو مرتب استفاده کنم.
بعضی موقع ها با خودم میگم خدا داره چیکار میکنه آخه، خب بسه دیگه. چرا مثلا فلان مشکل حل نمیشه. حتی شده شک افتاده باشم به قدرت خدا و کلی چیزای دیگه ولی از یه چیزی مطمئنم اونم اینه که ته دلم هیچ کدوم از این حرفایی که میگم رو قبول نداره و میگه فقط خدا.
با اینکه اصلا هیچ ربطی نداره ولی اینو که نوشتم یاد این افتادم " کنم هر شب دعایی کز دلم بیرون رود مهرت ولی آهسته می گویم الهی بی اثر باشد "
قرار بود قرصهای سفید کوچک من راه فراری باشند، اما هیچ اثری ندارند. من مجبور به تجربه آینده هستم.
یه دفعه به سرم زد نشستم یه بار از اول این وبلاگم با وبلاگ توی وردپرس رو خوندم.حالا که الان نگاه میکنم می بینم اصلا هیچ دلیلی نداشت که خیلی از مسایل رو اینجا بنویسم.ولی چون اینجا تنها همدم من بود چاره ای جز این نداشتم. به هر حال وقتی از اول دوباره همه نوشته هامو خوندم دیدم چقدر بهتر می تونم خودمو بشناسم. این دلمشغولیهای روزانه گاهی اوقات خیلی آدمو با خودش غریبه می کنه.
این دو تا رو توی وبلاگ وردپرس نوشته بودم، اصلا یادم نبود.