رهگذر زمانهای خلوت و تنهایی

در من صدای تبر می آید

رهگذر زمانهای خلوت و تنهایی

در من صدای تبر می آید

52

گاهی اوقات با خودم فکر می کنم اگه یه روزی وبلاگم نباشه ، پس دیگه باید با کی حرف بزنم .

51

هوا را از من بگیر ولی mp3 پلیرم را نه .

48

می خواهم زمانی که بزرگ شدم و 25 سالم می شود ، فاحشه بشوم . نه دکتر می شوم و نه مهندس ، من یک فاحشه پولی می شوم .

دیگر بیشتر این دلمشغولیها وجود ندارند ، افکارم در ناکجا آباد سرک نمی کشند  و معیار سنجش فقط در یک چیز خلاصه می شود . نه دلتنگ می مانم  نه حسرت می خورم  نه ...  و نه اینکه دیگر چیز می نویسم .

46

الان دقیقا می تونم تصور کنم که اگه قبول بشم چکار می کنم اگه هم قبول نشم چه عکس العملی دارم . دارم خودمو واسه قبول نشدن آماده می کنم . نمی دونم چرا امتحانش اونجوری شد ، نمی دونم چرا همه چی دست به دست هم داد برای بدتر شدن ، اون همه اتفاق .

ولی نکته اینجاست اگه قبول بشم وارد دنیای غریبی می شم که هیچ حسی نسبت بهش ندارم و فقط بهانه ایه برای اینکه به نوعی از زیر بار مسئولیت شانه خالی کنم . اگه هم نشم نمی دونم باید چیکار کنم ، روزگار سختی در راهه .

مطمئنا این روزها خیلی سخت تر از روزهاییه که 18 سالم بودو کنکور دادم ، الان چقدر دلمشغولی های عجیب و غریب دارم .

45

حرف های دلم را که مدتها بود نمی توانستم بیان کنم در اینــــــــــــــجا خواندم ، البته به زبان دخترانه .


کافیست بعضی جاهایش را کمی تغییر بدهم .

44

کمتر از یک ماه دیگه به شروع 25 سالگیم مونده. همیشه یه حس آرمانی نسبت به این سن داشتم حتی تصورشو هم نمی کردم اینقدر زود این سالها بگذره .

حس غریبی دارم نه خوشحالم نه ناراحت . من کجای کارم ، جلوترم یا عقب تر؟

دیشب به اوج رسیدم ولی امشب باز همه چیز فرو ریخت.


دلم اتاق چهار گوش تاریک با دیوارهای کاملا سیاه می خواهد با کمی هم موسیقی ، خودم باشم تنها .


موسیقی اش شبیه این باشد .


برای لحظه به لحظه ام کلی حرف دارم برای گفتن ، تو بگو به کی بگویم؟


با اینکه تا حالا چندین و چند بار فیلم "خواهران غریب" رو دیدم ولی هر دفعه که پخش می شه بازم نیگاش می کنم ، دیروز غروب هم برای چندمین بار نشستم  نگاش کردم . منو به یه دنیای شاد و کودکانه می بره و همیشه از دیدنش لذت بردم .


یه چیز تکراری ، بازم می خوام بگم که : وقتی آخر حموم زیر دوش آب سرد میرم ، انگار به تموم آرزوهام رسیدم .


کسی می دونی چرا اینجوریه ؟


چشمم روشن ، جدیدا دلم در کوچه و خیابان می لرزد .


این دلم غلط می کند ، بیجا می کند .


موبایل یا به عبارتی تلفن همراه از همون اول تا الان فقط برای من استرس به ارمغان آوورد ، من از این موبایل هم متنفرم .


این روزها چقدر من متنفرم ، واه واه .


نمی دونم چرا یهو این یادم اومد ، وقتی از درِ سالن امتحان ارشد دانشگاه آزاد بیرون آمدم دو ساعت تمام در کوچه ها و خیابانهایی که نمی شناختمشان پیاده روی کردم و در این فکر بودم که تمام آرزوها و رویاهام بر باد رفت ، یعنی میشه که قبول بشم ؟


امروز فهمیدم من هنوز هم می خوام تو عالم واقعیت( نه مجازی ) یه آدم مغرور باشم که کسی  از درونم خبر دار نباشه ، شایدم فقط می ترسم .


این روزها از یک گیاه هم بی احساس ترم ، کمی باران می خواهم .


به ازای هر باری که تو مرا می بوسی ، صد بار ارضا می شوم .