دیر رسیدم خونه ، سرم درد می کنه . الان یه ربعی هست دارم فکر می کنم چی می خوام ، اینکه یه آرزو کنم ولی هیچی به ذهنم نمیرسه انگار من هیچی نمی خوام .
اگر می توانستم حافظه ات را پاک کنم ، شک نکن که ساعتها در آغوشت های های گریه می کردم .
دلم کسی می خواهد فراموشکار باشد .
چه فرقی می کند من عاشق تو باشم دوستت داشته باشم و تو هم مرا دوست داشته باشی و به قول خودت برایم احترام قائل باشی . وقتی که به تو و نفسهایت و حرفهایت نیاز دارم ولی نباشی اصلا چه فرقی می کند من مجنون تر از مجنون باشم و تو لیلی تر از لیلی . وقتی که باید باشی و نیستی چه فرقی می کند تو "تو" باشی ، با معمولی ترین آدمهای اطرافم چه فرقی می کنی؟ من که همیشه تنها بوده ام بگو چه فرقی می کند؟ وقتی همه روزها و لحظه ها شبیه هم هستند شادی و ناراحتی ام چه فرقی می کند. وقتی که هیچ فرقی نمی کند چه فرقی می کند من از درون بشکنم . چه فرقی می کند من باشم یا نباشم . اصلا به من بگو چه فرقی می کند من با صدای بلند فریاد بزنم من از تو ، خودم و تمام نوشته هایم بیزارم . نه خیلی وقت است که هیچ چیز هیچ فرقی نمی کند نه من عاشق توام نه اینکه به دنبال فردایی روشنم ، من حتی خودم را هم دوست نمی دارم .
چون از درون بی ارزشم و شخصیت پوچ و بی مایه ای دارم ، مثل برگی خشکیده با کوچکترین بادی به این طرف و آن طرف پرتاب می شوم .
من موجودی بی ارزشم .
به شدت نیروی دافعه ام قدرت پیدا کرده ، طوریکه با یه جرقه کوچیک می تونم همه چیزو به هم بریزم و با همه داد و بیداد راه بندازم .
خیلی دارم خودمو کنترل می کنم وگرنه تا الان با همه دور و بریهام یه جر و بحث درست و حسابی می کردم . دلم میخواد از فردا هر کی جلوم اومد بهش بگم برو گم شو کثافت .
تمام زندگی ام رنگ می بازد و فقط در یک نقطه خلاصه می شود . می دانستم روزی آرزوی سیاه و سفید هم بر دلم می ماند چه برسد به روزهای رنگارنگ .
تمام خاطرات شیرینی که همین لحظه از ذهنم گذشت ، لحظات شاد و پر شرو شورم همه اش برای تو .
من فقط مانده ام چگونه باید از دست رفته هایم را جبران کنم ، داشته هایی که بازگشتشان برایم غیر ممکن شده و توان از نو ساختن شان را ندارم .
هر روز قدرت مردانه ام هدر می رود . جایی ، چیزی ، کسی می خواهم تا قدرتم را اثبات کنم . در آغوشم می فشارمت مثل کبوتری گریز پای در دست طفلی کوچک . نمی دانم با این چه کنم ، می توانم آنقدر به سینه هایم بفشارمت تا استخوانهایت ترک بردارند .
قدرت مردانه ام هدر می رود بی آنکه بتوانم اثباتش کنم .
ادامه مطلب ...
- اصلا حرفی ندارم برای گفتن ، چقدر دلم می خواد یه چیزی بگم .
- امروز... ، چقدر خوشحالم که اینجوری بوده . دلم می خواد هیچوقت این حس لعنتی با من نباشه ، من نمی خوام لذت ببرم .
داشتم یه سرکی توی آرشیو متروک شده می زدم . به این مطلــب که رسیدم کارم نیمه کاره موند .
باران می باردو باران من نیامد
باران من نیامدو اشک از دیده ام برآمد
اشک من برآمدو خبری از در نیامد
خبری نیامدو هستی من سرآمد
هستی من سرآمدو باران من نیامد .
افکارم دارند عین بزرگترها می شوند ، لحظه به لحظه بزرگ شدنم را حس می کنم. راستی من چند ساله ام؟
دقایق هم به بازی گرفتنمان ، جسمم و روحم پیر و فرطوط می شوند . راستی اگر چیزی از من بخواهی که نتوانم ، چه بکنم؟
دریغ از این دقایق .