آن روز نزدیک به جادهای از
اینجا دور
دختری کنار نردههای نازک پیچکپوش
هی مرا مینگریست
جواب سادهاش به دعوت دریاندیدگان
اشارهی روشنی شبیه نمیآیم تو بود ...
(سیدعلی صالحی)
امشب سعی کردم یه فیلم ببینم و صداش رو قطع کنمو فقط تصویر باشه. نتیجه اش این شد اگه صدا نباشه تو توی عالم خودت غرق میشی. راستی یه چیزی، یکی از بهترین فیلمهایی که دیدم The Messenger(2009) بود. قبلا اینجا ازش نوشته بودم.
گاهی وقتها فکر میکنی خیلی تنهایی و امکان نداره از این تنهاتر بشی، ولی هر روزی که می گذره نشون میده که هیچ چیزی غیر ممکن نیست.
مثلا من الان نباید بگم 26 سال زندگی کردم. هر کسی وقتی که 30 ساله شد و زندگیش به ثبات رسید تازه باید از اونجا سنش رو حساب کنه. خوب و بد بودن اتفاقات دور و برت اصلا مهم نیست مهم اینه که اگه مشکلی هم هست فقط مربوط به خودت میشه و خودت میتونی باهاش حالا به هر طریقی کنار بیای. اگه از کسی که به اصطلاح 36 سالشه بپرسن چند سالته باید بگه 6 سالمه ، 6ساله که دارم زندگی می کنم.
یکی از کارهای مورد علاقه ام که هیچوقت نتونستم انجامش بدم ، عکس گرفتن از دستها بوده. خیلی دلم میخواد هر آدمی که می شناسم از دستش عکس بگیرم و البته واضحه که این علاقه من در مورد دست خانمها شدیدتره .
من یه مرضی دارم که نمی دونم اسمشو چی بذارم اونم اینه که چند شب پشت سر هم خواب خوبی ندارم و هی باید اینور اونور بکنم و آخرش هم جز اعصاب خردی واسه خودم چیز دیگه ای نداره. خیلی وقت پیش اتفاقی فهمیدم که اگه هر وقت اینطوری شد، شبها نشسته بخوابم آرامش بیشتری دارم و راحتم. الان یه چند شبه که از اون شبهاست و من نشسته می خوابم. با اینکه در این حالت تقریبا توی خواب و بیداری هستم و بازم خوب خوابم نمی بره ولی حداقلش اینه که نسبتا آرامش دارم چون هر وقت دراز می کشم یه جوری راحت نیستمو دلم میخواد پا شم.