رهگذر زمانهای خلوت و تنهایی

در من صدای تبر می آید

رهگذر زمانهای خلوت و تنهایی

در من صدای تبر می آید

487

خیلی وقته میخوام یه موضوع باز کنم اینجا و در موردش بنویسم ولی نمیشه، اینجا نمیشه.  "سفر باید کرد" باید رفت.باید بری و هیچوقت نرسی، اصلا اگه قرار باشه برسی پس چرا دیگه باید بری.رسیدن به کجا؟ هیچ انتهایی وجود نداره. "تغییر"  این تغییر لعنتی، بیگانه ترین واژه تمام زندگیم... باید پرواز کرد و گم شد باید به جاده زد باید از بالای کوه پرید تا معنای تک تک لحظات زندگی رو درک کرد باید و باید و هزار بایدهای دیگه که بهتر از هرکس دیگه ای بلدی اما ... نه کار تو نیست. یه مرد میخواد، نه اصلا مرد و زنش مهم نیست، یه آدم میخواد. یه آدم در لباس کوه. " زندگی باید کرد " هیچکس به ما یاد نداد از کجا شروع کنیم از کجاهاش دلگیر بشیم از کجاهاش ناامید بشیم، کسی بهمون یاد نداد وقتی زمین میخوریم چیکار کنیم چجوری بلند بشیم و دوباره از اول شروع کنیم،راستی این اولش دقیقا کجاست؟ این حرفایی که زدم یعنی چه؟ اصلا چی گفتم؟ واقعا خودمم معنی شونو نمی دونم. نمیشد بیان توی مدرسه بگن؟ اَه از مدرسه و امتحان و چیز یادگرفتن متنفرم.دیگه نمیخوام هیچ چیز جدیدی به مغزم اضافه کنم ،آکبند بمون عزیزم.

همه چیز خوبه،الانم نه ناراحتم نه غمگینم نه ناامیدم فقط هیچ حسی ندارم،هیچی.

- خدایا خودت که میدونی...