رهگذر زمانهای خلوت و تنهایی

در من صدای تبر می آید

رهگذر زمانهای خلوت و تنهایی

در من صدای تبر می آید

575

دنیا کوچکتر از آن است
که گم شده ای را در آن یافته باشی
هیچ کس اینجا گم نمی شود
آدمها به همان خونسردی که آمده اند
چمدانشان را می بندند
و ناپدید می شوند
یکی در مه
یکی در غبار
یکی در باران
یکی در باد
و بی رحم ترینشان در برف
آنچه به جا می ماند
رد پایی است
و خاطره ای که هر از گاه
پس می زند مثل نسیم سحر
پرده های اتاقت را                   (عباس صفاری)

 

- گفتم برام حرفی بزن حرفی که دنیام تازه شه   (+)


574

یه نوع استرس وحشتناکی هست که همیشه تجربه اش نمی کنی،  اونم استرس از دست دادن کسیه که دوسش داری.

573

کفش بزرگِ کودکِ دبستانی .

572

آوار خاطرات ، زلزله آمده.

571

اوه لپ تاپ عزیزم این یه روزو نصفی دلم خیلی برات تنگ شده بود.

570

بن بست مخصوص خیابانها نیست. بن بست یک علامت سوال بزرگ بی جواب است. آدمها ، روزها ، خاطره ها و حتی کتابها هم بن بست دارند.بن بست یعنی سکون ، تردید ماندن یا رفتن . بن بست یعنی خواستن، یک بغل خاطره

یعنی ما.

569

امشب یکی از سخت ترینو سخت ترین شبهای زندگی من بود.

568

خسته بود،  جوجه گنجشکی که پرواز نمی دانست و خود را از آشیان به بیرون پرت کرد ...

567

یه چیزی هست که من اسمشو گذاشتم خودکشی جنسی. نصف بیشترشو رد کردم.

566

از کجا آغاز کنم ، چگونه بسازم اش...    ( + )

565

به سختی رفتی که همه گناهان هر چند کوچکت هم پاک شود، حالا که آرام شدی و جای خالیت را جاگذاشتی بیش ازین نگرانمان نکن به خوابهایمان بیا و بگو که خوبِ خوب هستی بگو که دلتنگ نباشیم و بگو جایی هستی که همه ما آرزویش را داریم.

گریه نکن عزیزکم، دیگر هیچ کدامشان را احساس نمی کند نه شکستها و اضطرابها و نه دلتنگیها و سختیها. این دنیا آنقدرها هم ارزشش را ندارد. خدا و یک دنیا صبر و امید، برای تو که عکس برادرت را با یک نوار سیاه بر روی دیوارهای شهر می بینی. چشمانت را ببند، فردا همه آگهی ها را پاره می کنم.

564

فقط خواستم همینطوری بگم ،


   " نی حدیث راه پرخون می کند

   قصه های عشق مجنون می کند

   در غم ما روزها بیگاه شد

   روزها با سوزها همراه شد

   روزها گر رفت گو  رو باک نیست

   تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست "

563

کاملا می تونم احساسش کنم ...

562

مثل فرمانده ای که در تاریکی شب جنگیده و از سرنوشت بیشتر سربازانش خبر ندارد و نگران فردای صبح و ارتش دشمن است ...

561

در مغز من پاییز شده، برگهای رنگی در حال ریزشند.

560

دلم میخواد یه بار که دارم انجام میدم و آخرش که داره تموم میشه بمیرم.