دیشب مامان یه چیزی بهم گفت منم میخواستم بهش بگم بی خیال این خانه از پای بست ویران است ولی گفتم حالا باشه ببینم.
بعضی موقع ها با خودم میگم خدا داره چیکار میکنه آخه، خب بسه دیگه. چرا مثلا فلان مشکل حل نمیشه. حتی شده شک افتاده باشم به قدرت خدا و کلی چیزای دیگه ولی از یه چیزی مطمئنم اونم اینه که ته دلم هیچ کدوم از این حرفایی که میگم رو قبول نداره و میگه فقط خدا.
با اینکه اصلا هیچ ربطی نداره ولی اینو که نوشتم یاد این افتادم " کنم هر شب دعایی کز دلم بیرون رود مهرت ولی آهسته می گویم الهی بی اثر باشد "
بعضی وقتا فکر می کنم بدبخت ترین آدم روی زمینم، بعضی وقتای دیگه هم که وضع بهتره میگم دیگه همینی که هست هیچوقت خوب نمیشه، من همینم زندگیم همینه باید کنار بیام باهاش.
بعضی وقتا آدما دوست ندارن شاد باشن ، آرزو می کنن از این حسها داشته باشن: " به دادم برس ای اشک، دلم خیلی گرفته، نگو از دوری کی، نپرس از چی گرفته "
قبلنا واسه هیچ و پوچ ناامید بودم،دلیل خاصی واسش نداشتم ولی این دفعه اولین باریه که یه دلیل محکم واسه نا امیدی دارم، واسه دیگه نبودن.
چقدر ناتوان شدم، لعنت به این اتاق.