این عکس رو توی سایت امید20 دیدم. عنوانش هم بود " صبحونه کامل که می گن یعنی این !"
خوشم اومد ازش :دی
بعد از حدود دو سال تصمیم گرفتم برم واسه خودم لباس بخرم. اونم چون عروسی یکی از دوستام نزدیکه گفتم دیگه یه چیزی بخرم. اصلا حوصله اینکه بخوام به خودم برسم و لباس بخرم ندارم. اگه واسه عروسی نبود حالا حالاها نمی رفتم. یه جوری یه حسی دارم نمی تونم دقیق بگم ولی اصلا برام فرقی نمی کنه ، دورو برم و حتی جدیدا آینده ام هم برام فرقی نمیکنه. به سرم زده نرم عروسیش ، ازش عذرخواهی کنم و یه کادو واسش بخرم بعدا ببرم. من هر وقت میرم یه مراسمی جشن و شادی توی اون مراسم یه جوری دپرس میشم و نمی تونم ارتباط برقرار کنم . اصلا هر وقت میرم اینجور مراسمها انگار همه غم و غصه میریزه روی سرم.
همیشه این آهنگ رو دوست داشتم ،
" خداحافظ همین حالا
همین حالا که من تنهام
خداحافظ به شرطی که بفهمی
تر شده چشمام ... "