رهگذر زمانهای خلوت و تنهایی

در من صدای تبر می آید

رهگذر زمانهای خلوت و تنهایی

در من صدای تبر می آید

461

صبح لباسهایش را می پوشید و آماده رفتن که میشد روی موهای دستم دستی می کشید و مرا می بوسید. به این کارش بی محلی میکردم و روی خوش نشان نمی دادم، اما پنهانی همیشه عاشق این کارش بودم و منتظر این لحظه.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد