در شب چله فصلِ سردی و حسرت به آسمان شاعران می نگرم. "من به آغاز زمین نزدیکم" به رویش آب و خاک به تولد ترانه در شعر، من به مرور هستی، به تولد و مرگ نزدیکم. دیروز مثل هر روز ساقه کوچکی مُرد و تک تک کلمات ذهنم ، خانه من همینجاست؟
راستی "چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست" ؟
کم پیش میاد تا با خودم بگم، من که اینطوری نیستم هنوزم می تونم. ولی بیشتر وقتا می بینم احساس من درست شبیه همون زن سی و چند ساله توی دهه چهله که ... دارم به این جملات ایمان می یارم و دیگه بهشون شک نمی کنم :
همه (همه یِ همه ی) هستی من
آیه تاریکی ست.