امسال تابستون بود داشت بارون می یومد. یه مرد و یه بچه کنار هم بساط واکسشون رو پهن کرده بودن.کفشی که پوشیده بودم واکس خور نبود. از چند متری داشتن به کفشم نگاه می کردن و وقتی که نزدیک شدم یه چیزی به هم دیگه گفتن که من نشنیدم. این چند ماهی کلا این قضیه رو فراموش کرده بودم حتی اون روز هم هیچ حسی نسبت به این اتفاق نداشتم، ولی الان می فهمم.