رهگذر زمانهای خلوت و تنهایی

در من صدای تبر می آید

رهگذر زمانهای خلوت و تنهایی

در من صدای تبر می آید

498

امسال تابستون بود داشت بارون می یومد. یه مرد و یه بچه کنار هم بساط واکسشون رو پهن کرده بودن.کفشی که پوشیده بودم واکس خور نبود. از چند متری داشتن به کفشم نگاه می کردن و وقتی که نزدیک شدم یه چیزی به هم دیگه گفتن که من نشنیدم. این چند ماهی کلا این قضیه رو فراموش کرده بودم حتی اون روز هم هیچ حسی نسبت به این اتفاق نداشتم، ولی الان می فهمم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد