دیشب آخرای شب یه فیلم رو نصفه نیمه دیدم بعضی جاهاشو هی جلو می زدم اصلا حوصله هیچی رو نداشتم .بعدشم یه گشتی توی نت زدم و رفتم بخوابم. یهو یه استرس عجیبی افتاد به جونم که نمی دونستم چیکار کنم. هر چی خودمو به بیخیالی زدم دیدم نمیشه اصلا تمومی نداشت. همه چیزای بد می یومد توی ذهنم حتی به مرگ هم فکر کردم. Mp3 پلیرم رو گذاشتم توی گوشم و به یاد خیلی وقت پیش رفتم که نشسته بخوابم. من چند دفعه تجربه ش رو داشتم. پارسال اردیبهشت اینا بود که چند شب اصلا نمی تونستم بخوابم واسه همین وقتی سعی کردم نشسته بخوابم دیدم آرامش بیشتری دارم. خیلی گرمم شده بود همه در و پنجره ها رو باز کردم داشت بارون می یومد باد خیلی خنکی هم در جریان بود . دلم می خواست یه نفر صورتم رو لمس کنه دلم می خواست یه نور ملایم توی اتاق باشه که رنگش هی عوض بشه دلم یه موسیقی ملایم هم می خواست دیشب اولین باری بود که حتی حوصله شنیدن صدای مهستی رو هم نداشتم . دیگه آخرین باری که ساعت رو دیدم 4:15 بود ، بعدش فکر کنم خوابم برد.
دیشب منم تقریبا همینجوریا گذشت.. یه فیلم نصفه نیمه ( که البته نصف دیگه اش دانلود نشد!!!) و بعدشم بیخوابی!!! عذاب وجدان از دست دادن روز بعدش رو بگو!!!!!
هزار هم از این دنده به آن دنده بشوی
فایده ندارد!
این تخت خواب
آغوش کم دارد....!
چه شب عجیبی داشتی !!!!
البته باید بگم چه شبای عجیبی داشتی !!!
من بودم از تاریکی میترسیدم بازم پناه میبردم به اتاق یکی که برام لالایی بخونه
چقدر خوبه وقتی که خوابت نمیبره سرتو نوازش کنه و برات بخونه
اینقدر بخونه بخونه که چشمات روی هم برن و رویاهات بهشتی بشن