غریب آمدی و آشنا
رفتی
اما من که خوب میشناسَمَت ریرا
من بارها …
تو را بارها در انتهای رویایی غریب دیده بودم
تو را در خانه، در خوابِ آب، در خیابان
در انعکاسِ رُخسارِ دختران ماه
در صفِ خاموشِ مردمان، اتوبوس، ایستگاه و
سایهسارِ مهآلود آسمان …
چه احترام غریبی
دارد این خواب، این خاطره، این هم دیده که دریا …
تمامِ این سالها همیشه کسی از من سراغِ تو را میگرفت
تو نشانیِ من بودی و من نشانیِ تو
گفتی بنویس
من شمال زاده شدم
اما تمامِ دریاهای جنوب را من گریستهام
راهِ دورِ تهران آیا
همیشه از ترانه و آوازِ ما تهی خواهد ماند؟
حوصله کن ریرا
خواهیم رفت
اما خاطرت باشد
همیشه این تویی که میروی
همیشه این منم که میمانم …
(سیدعلی صالحی)
لذت بردم
همیشه آدما فکر میکنن اونی که میمونه خودشونن و اونی که میره یکی دیگه ست...
روزگار غریبی ست نازنین...
اشتباه از ما بود
که خواب سرچشمه را
در خیال پیاله می دیدیم
دستهامان خالی
دلهامان پر
گفتگوهامان مثلا یعنی ما
کاش می دانستیم هیچ پروانه ای پریروز پیلگی خویش را
به یاد نمی آورد ...
به دلمان نشست رنج عمیق پروانه شدن...
یعنی اینی که این وسط رفته الان تویی یا اون؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خودت چی فکر میکنی؟
دارم ازون یکی وبلاگت میام توی بلاگفا....تعداد زیادی از پستای اونجا رو هم دوباره خوندم...
حتما حس خوبیه اینکه بدونی کسی از 24 ساعت شبانه روز تقریبا 10 ساعتش رو توی وبلاگت پرسه زده...نه؟!
کاش کسی هم از دل ضعفه ی گرسنگی نان و پنیر های ما دل درد میگرفت...!
چقدر خوبه که می نویسید...
واای که همیشه تازه اس شعراش...