رهگذر زمانهای خلوت و تنهایی

در من صدای تبر می آید

رهگذر زمانهای خلوت و تنهایی

در من صدای تبر می آید

256

وقتی می بینم یه پسر بچه با حسرت به دوچرخه های یه مغازه دوچرخه فروشی خیره شده دلم می خواد فورا دستشو بگیرم و بهش بگم کدومو دوست داری تا وسط بخرم. حیف که نمی تونم اینکارو بکنم. یه جورایی اصلا طاقت دیدن این صحنه رو ندارم ، تحمل دیدن این نگاه با حسرت رو اصلا ندارم.

تموم رویاهای یه پسر بچه توی دوچرخه سواری خلاصه میشه. پسربچه برای اینکه بزرگ بشه برای اینکه اعتماد به نفس پیدا کنه باید سوار دوچرخه بشه و دونه دونه فکرهای بچه گونشو مرور کنه.

نظرات 6 + ارسال نظر
مریم 9 مرداد 1389 ساعت 02:18 ب.ظ http://www.maryamgoli.blogsky.com/

دقیقا منم وقتی کودکانی که انگشت به دهن از جلوی شیرینی فروشی رد میشن و تا لحظه اخر با ولع خاص شیرینیارو نگاه میکنن رو میبینیم همین حس بهبم دست میده
اما من اون لحظه اگه شیرینی دستم باشه حتما بهشون میدم
چه نگاه معصومی دارن
معصومیتی که کم کم از دست میره

ب 10 مرداد 1389 ساعت 10:42 ب.ظ

سلام
من خوبم
نگفتی داری چی کارامیکنی

برات ایمیل زدم.

ب 17 مرداد 1389 ساعت 11:25 ق.ظ

سلام
خوبین ممنون از میلت

ب 1 شهریور 1389 ساعت 11:04 ق.ظ

سلام علی پسری کجایی؟چرا هیچی نمی نویسی
خبری ازت نیست
دلمون تنگ شده

سلام ، خوبی؟؟؟؟؟

پاپوش 8 شهریور 1389 ساعت 06:17 ب.ظ http://papush.blogfa.com

فکر می کنی الان دیگه همه ی بچه ها اجازه ی دوچرخه سواری داشته باشن؟

ب 14 شهریور 1389 ساعت 02:43 ب.ظ

سلام
ممنون جواب اممیلتو
چرانمی نویسی مثلا!!!اخم...نهنه ماچ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد