رهگذر زمانهای خلوت و تنهایی

در من صدای تبر می آید

رهگذر زمانهای خلوت و تنهایی

در من صدای تبر می آید

108

تصور کنید شادیهای من عین تکه هایی از کارت بازی هستند که روی هم چیده می شوندو بالا می رود و فقط و فقط یک تکان کوچک کافیست تا همه آنها فرو بریزد . من بارها و بارها این را تجربه کرده ام . منظورم از شادی اتفاقات شیرین و شاد اطرافمان نیست بلکه روحیه شاد و رهای خودم را می گویم . تصور می کنم به بی حوصلگی و ناراحتی عادت کرده ام و نمی دانم چرا اگر اینجور نباشد تعادلم به هم می خورد . انگار خودم هم به این وضع راضی ترم نمی دانم چرا ، اصلا نمی دانم چرا اتفاقات شیرین برایم هیچ جذابیتی ندارندو من هیچوقت از ته دل خوشحال نمی شوم. اگر همین باشد من تبدیل به مردی افسرده و تنها می شوم و از این مسئله هیچ باکی ندارم حتی ذره ای .