توی فیلم up in the air یه جا هست که یکی از شخصیت ها یه همچین چیزی رو میگه و من برای چند لحظه احساس کردم تموم چیزهایی که از گفتنش می ترسیدم رو اینجا یه دفعه گفته ، چقدر احساس سبکی کردم . انگار یه نفر دیگه داشت به جای من حرف میزد.
" دیشب رفتم بخوابم ولی نتونستم .پس شروع کردم به فکر کردن در مورد ازدواج و خرید خونه و رفتن به اونجا و بچه دار شدن و بعدش یه بچه دیگه و بعدش جشن کریسمس و شکرگذاری و بعدش بازی فوتبال و بعدش اونا یه دفعه فارغ التحصیل می شن و بعدش میرن سرکار و ازدواج می کنن و من پدر بزرگ میشم و بعدش بازنشسته میشم و موهام میریزه و چاق میشم و بعدش اتاق بعدی و من می میرم ، نمی تونم دست از فکر کردن بردارم ، هدفمون چیه؟ تمام این کارها برای چیه؟ من دارم چی رو شروع می کنم ؟ هیچ هدفی در کار نیست "
هر چی فکر می کنم می بینم جک (سریال لاست) باید خودش جز افراد جزیره بوده باشه .
نمی دونم وقتی خارجیها میگن this is real life منظورشون از "زندگی واقعی" چیه؟
البته اونا معمولا موقعی اینو میگن که دیگه خوشگذرونی تموم شده .
اگر می توانستم حافظه ات را پاک کنم ، شک نکن که ساعتها در آغوشت های های گریه می کردم .
دلم کسی می خواهد فراموشکار باشد .
چه فرقی می کند من عاشق تو باشم دوستت داشته باشم و تو هم مرا دوست داشته باشی و به قول خودت برایم احترام قائل باشی . وقتی که به تو و نفسهایت و حرفهایت نیاز دارم ولی نباشی اصلا چه فرقی می کند من مجنون تر از مجنون باشم و تو لیلی تر از لیلی . وقتی که باید باشی و نیستی چه فرقی می کند تو "تو" باشی ، با معمولی ترین آدمهای اطرافم چه فرقی می کنی؟ من که همیشه تنها بوده ام بگو چه فرقی می کند؟ وقتی همه روزها و لحظه ها شبیه هم هستند شادی و ناراحتی ام چه فرقی می کند. وقتی که هیچ فرقی نمی کند چه فرقی می کند من از درون بشکنم . چه فرقی می کند من باشم یا نباشم . اصلا به من بگو چه فرقی می کند من با صدای بلند فریاد بزنم من از تو ، خودم و تمام نوشته هایم بیزارم . نه خیلی وقت است که هیچ چیز هیچ فرقی نمی کند نه من عاشق توام نه اینکه به دنبال فردایی روشنم ، من حتی خودم را هم دوست نمی دارم .
کلا این چند روزه همه اش نحس بوده و فقط داره اتفاقهای حال گیری و اعصاب خرد کن می افته . می تونستم یه لیست از این حال گیریها رو اینجا بنویسم . فردا هم مرخصی گرفتم و کلی واسش برنامه ریزی کردم که یهو یکی از اون اتفاقها افتادو کلا حالمو گرفت. نمی دونم با این یکی چیکار کنم ، خدا کنه که درست بشه و گرنه تا چند ماه شدید حالم گرفته میشه .
امروز از کنار هر کوچه که رد می شدم با خودم فکر می کردم اگه عین تو فیلمها یهو یه قطاری با سرعت 100 کیلومتر بیاد بخوره به من چی میشه . یه جورایی دلم می خواست این اتفاق بیفته . از یکی که رد می شدمو نزدیک اون یکی کوچه که می رسیدم با خودم می گفتم دیگه از این یکی یه قطاری در میاد می خوره به من .
چون از درون بی ارزشم و شخصیت پوچ و بی مایه ای دارم ، مثل برگی خشکیده با کوچکترین بادی به این طرف و آن طرف پرتاب می شوم .
من موجودی بی ارزشم .
به شدت نیروی دافعه ام قدرت پیدا کرده ، طوریکه با یه جرقه کوچیک می تونم همه چیزو به هم بریزم و با همه داد و بیداد راه بندازم .
خیلی دارم خودمو کنترل می کنم وگرنه تا الان با همه دور و بریهام یه جر و بحث درست و حسابی می کردم . دلم میخواد از فردا هر کی جلوم اومد بهش بگم برو گم شو کثافت .
تمام زندگی ام رنگ می بازد و فقط در یک نقطه خلاصه می شود . می دانستم روزی آرزوی سیاه و سفید هم بر دلم می ماند چه برسد به روزهای رنگارنگ .
تمام خاطرات شیرینی که همین لحظه از ذهنم گذشت ، لحظات شاد و پر شرو شورم همه اش برای تو .
من فقط مانده ام چگونه باید از دست رفته هایم را جبران کنم ، داشته هایی که بازگشتشان برایم غیر ممکن شده و توان از نو ساختن شان را ندارم .