توی فیلم up in the air یه جا هست که یکی از شخصیت ها یه همچین چیزی رو میگه و من برای چند لحظه احساس کردم تموم چیزهایی که از گفتنش می ترسیدم رو اینجا یه دفعه گفته ، چقدر احساس سبکی کردم . انگار یه نفر دیگه داشت به جای من حرف میزد.
" دیشب رفتم بخوابم ولی نتونستم .پس شروع کردم به فکر کردن در مورد ازدواج و خرید خونه و رفتن به اونجا و بچه دار شدن و بعدش یه بچه دیگه و بعدش جشن کریسمس و شکرگذاری و بعدش بازی فوتبال و بعدش اونا یه دفعه فارغ التحصیل می شن و بعدش میرن سرکار و ازدواج می کنن و من پدر بزرگ میشم و بعدش بازنشسته میشم و موهام میریزه و چاق میشم و بعدش اتاق بعدی و من می میرم ، نمی تونم دست از فکر کردن بردارم ، هدفمون چیه؟ تمام این کارها برای چیه؟ من دارم چی رو شروع می کنم ؟ هیچ هدفی در کار نیست "
سلام دوست خوب وبلاگت بسیار عالیه اگه بتونی مطالب را زیاد کنی خوبترم میشه اگه تونستی به منم سربزن
سلام
خوبی؟
نتونستم و حالشم نداشتم که بیام خیلی تصادفی یا اجباری از دنیای مجازی دور شدم
حس خوبی بود
تجربه جالبی بود
شما چی کار می کنی ؟سربازی که کچل نیست
واقعا آدم به فکر فرو میره وقتی اینو میگه....
اینا همش یه امتحانه!
باید سعی کنی باهاشون یه جوری کنار بیای سخته ولی می شه.
والا یه عده که می گن هدف از زندگی همین زندگیه. یعنی هدف همینه که بچه دار شی و بزرگ شی و...
ولی خداییش خیلی مسخره است نه؟
خیلی خیلی مسخره ست ، آخه که چی بشه؟
خوب اگه به همه چی با دید {خوب که چی} نگاه کنی که یه عمر حالت گرفته است!!! باید به لذت هاش هم فکر کرد... همین پروسه فکر می کنی که هیچ لذتی نداره؟!!!