سلام "حال همه ما خوب است" ، همه حال شما هم خوب است؟ دلتنگتان شدیم ... آسمان ما را به یاد چشمهایتان می اندازد. ابری و آفتابی ، هوا صاف ِ صاف هم که باشد آسمان آسمان ِ باریدن است. با خودم عهد می بندم این بار که باد بیرحم شروع به وزیدن کرد ، روی جلد دفتر خاطراتم بنویسم " باد آمد و همه رویاها را با خود برد" اما افسوس ، جایی چیزی شبیه دلم را جا گذاشته ام. "بی پرده بگویمت" دوستت دارم بانوی حادثه های شیرین دنیا. "دوباره اردیبهشت به دیدنت می آیم" ، انگشتانم را به یادگار در موهایت جا می گذارم و از تو قول می گیرم مثل صورتت شاد باشی نه مثل دلت غمگین ، پری ِ غمگین من. تمام سوالهایم از تو بماند فقط به من بگو "مگر می شود دوستت نداشت؟ "
- ای تو بهانه واسه موندن ، ای نهایت رسیدن ... تورو اون لحظه که دیدم به بهانه هام رسیدم ...
یک پیامک بدون متن به شماره قلبم بفرست تا در جشنواره عاشقانه هایش فقط نام تو را در طرح طلائی شرکت دهم.
زیاد عجله نکن! رقیب نداری ، شماره اش را فقط به تو دادم.
مثل همه مردم زمین ، دلتنگ که میشوم ... دلتنگی یعنی اگر بودی اعتراف میکردم آن شبی که تا صبح برایت شعر می خواندم من همبستر چند ماهی حوض ِ هرگز نداشته ی خانه مان بودم. دلتنگی یعنی با تک تک غزلهای عاشقانه خوابیدم تا شاید در انتهایشان به نام تو برسم. دلتنگی یعنی در رویا دیدم یک بعد از ظهر سرد زمستانی دمدمای بوسه آفتاب و افق دستان سردت را میان دستهایم می بوسم و تو دستم را در جیب بارانی ات می گذاری. دلتنگی یعنی آخر نام تمام داشته های من به نام تو ختم میشود ولی آخر نام تو به من. دلتنگی یعنی هر روز از خانه تان آن پنجره روبروی اتاقم را باز می کنی و به من لبخند میزنی. دلتنگی یعنی ...
این بار که بوسه بارانت کردم به من بگو من ابری ترم یا ابر آن بارانی که چند روز قبل بارید. من هم از زیبایی لبخندهایت می گویم که شبیه قوس رنگین کمان یک بعد از ظهر ِ پس از باران ِ بهاریست.
انسانها وقتیکه کنار معشوقه شون هستن و درست لحظه ای که سرشار از عشق میشن ، به هم لبخند نمی زنن نمی خندن فقط با حالتی کاملا غمگین به هم خیره میشن.
" گاهی اوقات شما یادتان میرود که قلبی برایتان همیشه میتپد، پس تپش آن را با تپش قلب خود پاسخ گویید "
مطمئنم مغزم به دیگر اعضای بدنم حسودی می کند ، گاهی که تک تک سلولهای بدنم تو را می خواستند سلولهای مغزم چیزی جز تنفر را احساس نمی کردند. شاید با این حسادت ، بالاخره سلولهای مغزی کار خودشان را کردند که من ، خیلی وقت است که دیگر تورا عاشقانه نمی خواهم .
گاهی اوقات بی احساس ترین مرد هم دلش می خواد یه نفرو داشته باشه تا بهش بگه "دوسِت دارم" ، گاهی اوقات آنتی بوی ترین دختر هم دلش می خواد یه نفرو داشته باشه تا ازش بشنوه "دوسِت دارم" ، چه نیاز مشترکی .
این موقع ها می فهمی که هیچی نیستی ، باز هم به وجود یه نفر نیاز داری .
اوج مرد بودن دراینه که بتونی هر نیاز یا خواسته ای که طرف مقابلت داره برآورده کنی یا حداقل احساس کنی تورو یه آدم بی عرضه و بی خاصیت نمی دونه . این ممکن نیست مگه اینکه طرف مقابلت کاملا به تواناییت ایمان داشته باشه و تو رو باور کنه . اینجوری اگه هم عرضه شو نداشته باشی ولی تمام تلاشتو می کنی ، و دیگه کاری نیست که از عهده تو بر نیاد .
این موقع ست که به وجودت افتخار می کنه و تو هم چیزی که مدتها دنبالش بودی پیدا می کنی و این حس دو طرفه از همه اینها بالاتره.
پی نوشت : چند کلمه از مادر (ببخشید) پدرِ عروس .