گاهی اوقات که توی اتاقم نشستم به دورو برم نگاه میکنم می بینم تنها موجود زنده توی این اتاق گوشی موبایلمه، چون اکثر اوقات چراغش داره چشمک میزنه و این نشون میده که روشنه.
نمی دونم وقتی سهراب سپهری میگفت "من به آغاز زمین نزدیکم" دقیقا منظورش چی بود و چی رو حس کرد که این جمله رو گفت ولی من میخوام با تموم وجودم بلند داد بزنم و بگم ، من به آغاز زمین نزدیکم (+)
یه تیکه شیشه توی مشت دست، شیشه میخواد مشت حفظش کنه تا نشکنه. مشت هم میخواد شیشه لبه های تیز نداشته باشه تا زخمیش کنه.
مشت عین مرد می مونه، شیشه هم عین زن.
اولها گربه روی زمین وجود نداشت. یه بار یه ببر نتونست به بقیه ثابت کنه که اونم یه ببر قدرتمنده و باورش شده بود که مثل بقیه نیست. اون هر روز تنها تر و ضعیفتر میشد تا اینکه کم کم احساس کرد توی ببرها یه غریبه شده واسه همین رفت یه جای دیگه زندگی کرد. دیگه هیچوقت نتونست از پاها و دندونهای قدرتمندش استفاده کنه و هر روز کوچیک و کوچیکتر شد. اینجوری بود که اولین گربه روی زمین به وجود اومد.
در اعماق جنگلی تاریک و در هراس سایه ای نامعلوم بیدار خواهم شد، پرچینی می شوم در انتهای یک مزرعه گندم سرسبز.
یکی از آرزوهای زندگیم اینه که یه بار طوری بشه وقتی که دارم ارضا میشم از اول تا آخرش بتونم توی چشمای کسی خیره بشم.
یک قطره اشک
بدرقه مردی که با شانه های افتاده از خستگی
پشت بر خاک آرام گرفته است ...
یک قطره اشک
بر جنازه مردی که تا زنده بود شوری اشکی را نچشید
که تا زنده بود
نبود
که تا بود
چشمانش ، کسی را می جست ...
که تا مرُد
کسی را ندید
که تا خواست
نخواستنش
که تا باد
چنین باد
حال ببین
چه آرام گرفته است
آن چشمان بی قرار
یک قطره اشک
کافی است
برای مردی که
وقتی که دلتنگ می شود ،
آسمان را به گریه می انداخت ...
(از وبلاگ آخرین دیوانه)