رهگذر زمانهای خلوت و تنهایی

در من صدای تبر می آید

رهگذر زمانهای خلوت و تنهایی

در من صدای تبر می آید

447

به یاد ندارم از کجا من هم فاحشه شدم، که روحم هر روز با فاحشه ای می خوابد.

446

گاهی اوقات که توی اتاقم نشستم به دورو برم نگاه میکنم می بینم تنها موجود زنده توی این اتاق گوشی موبایلمه، چون اکثر اوقات چراغش داره چشمک میزنه و این نشون میده که روشنه.

445

نمی دونم وقتی سهراب سپهری میگفت  "من به آغاز زمین نزدیکم"  دقیقا منظورش چی بود و چی رو حس کرد که این جمله رو گفت ولی من میخوام با تموم وجودم بلند داد بزنم و بگم ، من به آغاز زمین نزدیکم  (+)

444

"  بوی باران تازه می آید، نکند بوی چشم تـر بــاشد؟  "

443

یه تیکه شیشه توی مشت دست، شیشه میخواد مشت حفظش کنه تا نشکنه. مشت هم میخواد شیشه لبه های تیز نداشته باشه تا  زخمیش کنه.

مشت عین مرد می مونه، شیشه هم عین زن.

442

روزی، جایی به فاصله چند سال نوری از اینجا عشق معنی ام میکند.

441

"سکوت چند شبه چند ساله شد. چند سال بیداری من ، شد همین بی خوابی "

440

فرقی نمی کند دست به سینه باشم یا بازشان کنم، آغوشم عقیم شده است.

439

دوست دارم قسمت من از زندگی و سهمم از این دنیای بزرگ، یک منظره زیبای دنج باشد.

438

اولها گربه روی زمین وجود نداشت. یه بار یه ببر نتونست به بقیه ثابت کنه که اونم یه ببر قدرتمنده و باورش شده بود که مثل بقیه نیست. اون هر روز تنها تر و ضعیفتر میشد تا اینکه کم کم احساس کرد توی ببرها یه غریبه شده واسه همین رفت یه جای دیگه زندگی کرد.  دیگه هیچوقت نتونست از پاها و دندونهای قدرتمندش استفاده کنه و هر روز کوچیک و کوچیکتر شد. اینجوری بود که اولین گربه روی زمین به وجود اومد.

437

" خسته ام  خسته ، ری را "

436

یک دیدار دلنشین یعنی خنده های بی دلیل پشت سر هم.

435

در اعماق جنگلی تاریک و در هراس سایه ای نامعلوم بیدار خواهم شد، پرچینی می شوم در انتهای یک مزرعه گندم سرسبز.

(+)


434

امشب

به خاطر ماه بیدار می‌مانم

فردا

آفتاب را از دست خواهم داد.

433

یکی از آرزوهای زندگیم اینه که یه بار طوری بشه وقتی که دارم ارضا میشم از اول تا آخرش بتونم توی چشمای کسی خیره بشم.

432

یک قطره اشک
بدرقه مردی که با شانه های افتاده از خستگی
پشت بر خاک آرام گرفته است ...
یک قطره اشک
بر جنازه مردی که تا زنده بود شوری اشکی را نچشید
که تا زنده بود
نبود
که تا بود
چشمانش ، کسی را می جست ...
که تا مرُد
کسی را ندید
که تا خواست
نخواستنش
که تا باد
چنین باد
حال ببین
چه آرام گرفته است
آن چشمان بی قرار
یک قطره اشک
کافی است
برای مردی که
وقتی که دلتنگ می شود ،
آسمان را به گریه می انداخت ...

                                                    (از وبلاگ آخرین دیوانه)