بعد از حدود دو سال تصمیم گرفتم برم واسه خودم لباس بخرم. اونم چون عروسی یکی از دوستام نزدیکه گفتم دیگه یه چیزی بخرم. اصلا حوصله اینکه بخوام به خودم برسم و لباس بخرم ندارم. اگه واسه عروسی نبود حالا حالاها نمی رفتم. یه جوری یه حسی دارم نمی تونم دقیق بگم ولی اصلا برام فرقی نمی کنه ، دورو برم و حتی جدیدا آینده ام هم برام فرقی نمیکنه. به سرم زده نرم عروسیش ، ازش عذرخواهی کنم و یه کادو واسش بخرم بعدا ببرم. من هر وقت میرم یه مراسمی جشن و شادی توی اون مراسم یه جوری دپرس میشم و نمی تونم ارتباط برقرار کنم . اصلا هر وقت میرم اینجور مراسمها انگار همه غم و غصه میریزه روی سرم.
همیشه این آهنگ رو دوست داشتم ،
" خداحافظ همین حالا
همین حالا که من تنهام
خداحافظ به شرطی که بفهمی
تر شده چشمام ... "
یکی از کارهایی که همیشه دلم می خواست انجام بدم این بود که هر سه قسمت فیلم "ماتریکس" رو یه بار دیگه بشینم و نگاه کنم. مخصوصا قسمت اولش که اون موقعها که دبیرستانی بودم برای اولین بار دیده بودم برام عین یه رویای شیرین بود . یادمه اون موقع همه چیز
The Matrix (1999) برام ایده آل و آرمانی بود. همین چند شب پیش به آرزوم رسیدم و دوباره همه قسمتهاشو دیدم. حالا همین الانشم دلم می خواد بازم قسمت اول ماتریکس رو ببینم.
- این عکسو دیشب همینجوری اتفاقی گرفتم وقتی دیدمش خوشم اومد ازش.
آهنگ سریال "قهوه تلخ" (با صدای خیلی خاص و قشنگ مهران مدیری) یه جا هست که میگه
" ای روشنی صبح به مشرق برگرد
ای ظلمت شب با من بیچاره بساز "
من خیلی این تیکه شعرو دوست دارم. حالا اون قضیه شب و مهتاب و حبیب به کنار ، از یه طرف روشنی صبح رو نمی خواد و آرزو می کنه که خورشید به همونجایی که طلوع کرده برگرده از طرف دیگه هم با آه و ناله از شب میخواد که زیاد بهش سخت نگیره و باهاش مدارا کنه. این می تونه یه معنی خیلی خاص بده ، من فوق العاده عاشق این بیتم . این آهنگو چندین و چند بار می ذارم گوش میدم فقط برای همین بیت .
یه چند روزه هی چیزای الکی میاد توی ذهنم و فکرمو مشغول می کنه. از مسخره ترین چیزای این دنیا تا مهم ترین چیزای زندگی میان توی ذهنمو منم اصلا از روی منطق بهشون فکر نمی کنم و با کمک تخیل خودم ازشون یه فیلم فانتزی مسخره درست می کنم.
یه چند وقتیه موقعی که بیدارم خواب می بینم. یعنی توی بیداری به یه دنیای دیگه می رم و خواب می بینم بعدش که خوابم تموم میشه یهو وارد این دنیا میشمو از اینکه بیدار بودم کلی تعجب می کنم . قبلا هم اینجوری می شدم ولی یه مدت بود که دیگه خبری ازش نبود.
خیلی تصمیمای الکی و گذرا می گیرم مثلا می خوام بعضی از کتابهای دانشگامو دوباره بخونم یا اینکه "لاست" رو دوباره بشینم از اول ببینم یا اینکه کلا همه چیزو یه جوری تغییر بدم که تا حالا اصلا نبوده. من توی تصمیمات خیلی تنبلم ولی دلم برای کتابای دانشگاه یا حتی اون لاست مزخرف خیلی تنگ شده . کلا این روزا دلم برای گذشته خیلی تنگ میشه به همون اندازه شایدم حتی بیشتر دلم برای آینده هم تنگ میشه. تا حالا نمی دونستم آدم می تونه دلش برای آینده هم تنگ بشه .
فقط کافیه توی قسمت Images گوگل سرچ کنی "پاییز" ، اونوقت می بینی که چقدر زیبایی توی دنیا هست که هنوز نتونستی ببینیشون.
این چند روزه خیلی داره بهم فشار وارد میشه از همه طرف بهم استرس وارد میشه و این نگرانی لعنتی دست بردار نیست . یک لحظه هم نمی تونم بهش فکر نکنم . یه مشکلی برام پیش اومده که کاملا ازش غافل بودم و اصلا فکرشو نمی کردم. تا حالا هیچوقت این حس رو نداشتم ، حس مزخرفیه خیلی مزخرف …
فرض کنین یه روز از صبح سرتون درد می کنه و شما تا نزدیکای عصر بیرون بودین و وقتی رسیدین خونه از خستگی و سر درد نمی دونین چیکار کنین . یه خرده از زهری که آماده کردین رو می خورین و به سر و وضعتون می رسین ، مرتب و منظم به رختخوابتون می رین و به یه رویای خیلی قشنگ فکر می کنین. شما آزادین قشنگترین و دست نیافتنی ترین رویایی که می خواین رو تصور کنین . اونوقت آروم آروم به خواب میرین. یه خواب سنگین و شیرین . یه خوابی که خستگی چندین ساله تونو از تنتون در میاره. شما آروم و شیرین خوابیدین در حالیکه دیگه هیچوقت بیدار نمی شین.
من اینجور مردنو دوست دارم .
دیگه از این شیوه زندگی خسته شدم ، از خونه خودمون از در و دیوار اینجا خسته شدم . دلم می خواد یه در آمد بخورو نمیری داشتم و باهاش می رفتم یه خونه خیلی خیلی کوچولو اجاره می کردم و تنهای تنها زندگی می کردم . الان درست زمانیه که آرزو می کنم ای کاش می تونستم ، می تونستم یه گوشه ای داشته باشم. می تونم خودمو تصور کنم که توی خونه ی کوچیکم برق اتاق رو خاموش کردم و فقط یه نور کم هست با یه موسیقی خیلی ملایم ، منم دراز کشیدم و به سقف اتاق خیره شدم و به هیچ چیز فکر نمی کنم . من این کارو خیلی دوست دارم حتی همین الانشم اکثر اوقات اینکارو می کنم.
یعنی این چیزایی که نوشتم خیلی آرزوهای بزرگی هستن یعنی اینقدر همه چیز دست نیافتنی شده؟ ...
امروز صبح که از خواب پا شدم همون ضعف شدیدی رو داشتم که روزهای ماه رمضان هر وقت صبح از خواب بیدار می شدم داشتم . یه ضعفی که انگار چند روزه غذا نخوردم اونوقت مجبور بودم با همین ضعف تا افطار صبر کنم و دیگه هیچ کار دیگه ای نمی تونستم انجام بدم.
امروز بعد چند لحظه یادم افتاد ماه رمضون تموم شده .
هر وقت هدفم از زندگی توی این دنیای مسخره رو فراموش می کنم موسیقی سنتی گوش میدم و شعرهای عاشقانه می خونم ، اونوقت همه اطرافم پر میشه از هوای تنهایی و افسردگی.
همه این شعر فروغ رو شنیدین ولی میشه یه بار دیگه بخونینش لطفا ، باشه ؟
همه هستی من
آیه تاریکیست ...
.
بچه های همسایه چقدر خوشحال و آزاد بلند دست می زننو داد می زنن "عید فطر مبارک" . طوری خوشحالی می کنن که انگار تموم دنیا رو به اینا دادن که حالا مثلا یه روز تعطیل باشه مگه چی میشه چه فرقی می کنه . شاید فقط به خاطر اینه که اسمش عیده. خیلی وقته دلم یه همچین شادی بچه گونه رو می خواد که داد بزنم و بدون هیچ دلیل و بدون هیچ نگرانی واسه خودم شادی کنم و همه چیزو فراموش کنم . این چند روزه منتظر یه خبر هستم . خیلی نگرانم و تموم لحظاتم پر شده از استرس. نمی دونم چه اتفاقی افتاده فقط امیدوارم خبر بدی بهم ندن چون من اصلا دیگه طاقتشو ندارم دیگه نمی تونم .
حالا بگذریم ، به قول بچه های شاد همسایه عید فطر همه مبارک .
وقتی می بینم یه پسر بچه با حسرت به دوچرخه های یه مغازه دوچرخه فروشی خیره شده دلم می خواد فورا دستشو بگیرم و بهش بگم کدومو دوست داری تا وسط بخرم. حیف که نمی تونم اینکارو بکنم. یه جورایی اصلا طاقت دیدن این صحنه رو ندارم ، تحمل دیدن این نگاه با حسرت رو اصلا ندارم.
تموم رویاهای یه پسر بچه توی دوچرخه سواری خلاصه میشه. پسربچه برای اینکه بزرگ بشه برای اینکه اعتماد به نفس پیدا کنه باید سوار دوچرخه بشه و دونه دونه فکرهای بچه گونشو مرور کنه.
چند وقت پیش مامان یه خرده از توت هایی که داشتیم رو گذاشته بود توی فریزر که مثلا دو سه روز بعدش بخوریم. الان بعد تقریبا 3 ماه تازه یادش افتاده که اینا هم وجود داشتن. منم دیدم خیلی قشنگ شدن ازشون عکس گرفتم .