پرنده ای که هر روز بال می گشاید و پرواز می کند از زخم تیرهای هزار صیاد از زخم سقوط و ضربه نمی ترسد، او دیگر از مرگ نمی ترسد. کوچ می کند ، می رود و می رود. تا بحال شده از خودت برای همیشه کوچ کنی و دیگر هیچوقت باز نگردی؟ تا بحال شده افکارت را سُر بدهی روی قالی اتاق تا بریزد به پای افسون چشمهای سیاه مسافری که هرگز به مقصد نرسید؟ شده دانه دانه رویاهایت را از پرتگاه زندگی هل بدهی؟ تا مثلا بگویی خودکشی کردند ، این فکرهای درهم و برهم لیاقت من را نداشتند ، حقشان همین بود.
انتها و آغاز دو مفهوم جدا از هم نیست هردو یک نقطه هستند ، از آغاز تا پایان و از پایان تا آغاز راهی نیست. یادم می ماند همیشه در انتهای یک جاده سرد و پاییزی کودکی متولد میشود ، کودکی که دیگر از مرگ نمی ترسد.
مثل همه مردم زمین ، دلتنگ که میشوم ... دلتنگی یعنی اگر بودی اعتراف میکردم آن شبی که تا صبح برایت شعر می خواندم من همبستر چند ماهی حوض ِ هرگز نداشته ی خانه مان بودم. دلتنگی یعنی با تک تک غزلهای عاشقانه خوابیدم تا شاید در انتهایشان به نام تو برسم. دلتنگی یعنی در رویا دیدم یک بعد از ظهر سرد زمستانی دمدمای بوسه آفتاب و افق دستان سردت را میان دستهایم می بوسم و تو دستم را در جیب بارانی ات می گذاری. دلتنگی یعنی آخر نام تمام داشته های من به نام تو ختم میشود ولی آخر نام تو به من. دلتنگی یعنی هر روز از خانه تان آن پنجره روبروی اتاقم را باز می کنی و به من لبخند میزنی. دلتنگی یعنی ...
...
هرکس از تاریکی نمی ترسید
در چشمهایم قهرمانی بود
...
و گم شدند آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها
در ازدحام پر هیاهوی خیابانهای بی برگشت .
و دختری که گونه هایش را
با برگهای شمعدانی رنگ میزد ، اه
اکنون زنی تنهاست
اکنون زنی تنهاست
(فروغ فرخزاد)
بعضی اوقات یه چیزایی رو می خونی یه چیزایی رو میشنوی که آرزو می کنی هر لحظه تکرار بشن هر لحظه توی زندگیت جلوی راهت سبز بشن و وادارت کنن چند لحظه فکر کنی چند لحظه به دورو برت خیره بشی و ببینی همه چیز چقدر فرق کرده. تعجب می کنم چرا همه اینجور نوشته ها رو نمی خونن. از نظر من این دوتا نوشته شاهکارن.
- بوق بوق بوقــ ــــــــــــــ (اگه به من بود جمله آخرش رو به عنوان اسمش انتخاب می کردم " من از آغاز خسته ام ... " )
آدم گاهی دلش میخواد یه شاعر شخصی داشته باشه و هر وقت خواست بهش بگه من همچین احساسی دارم حالا تو در این مورد برام شعر بگو. اونوقت این شعرها رو بخونه و سرشار از حس ... بشه .
(اصلا نمی دونم جای سه نقطه چی باید بنویسم نمی دونم اسمش چیه ولی میشه اینجوری تفسیرش کرد که یعنی "با خودت بگی دنیا همیناش قشنگه اگه احساس آدما نبود که بقیه چیزا بی معنیه" )
در انتهای هر سفر
در آیینه
دار و ندار خویش را مرور می کنم
این خاک تیره این زمین
پاپوش پای خسته ام
این سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای دل
در آخرین سفر
در آیینه به حز دو بیکرانه کران
به جز زمین و آسمان
چیزی نمانده است
گم گشته ام ‚ کجا
ندیده ای مرا ؟
(حسین پناهی)
- کجا دنبال خودم بگردم ، تو هم منو ندیدی؟
دارم از یه مرحله به یه مرحله دیگه میرم ، از یه اتاق به یه اتاق دیگه. مثل اینکه یه دنیایی توی یه دنیای دیگه باشه. این روزها ذهنم مرتب متلاشی میشه و دردناک بودن خیلی از چیزارو دیگه حس نمیکنه.
امشب از اون شبهایی هستش که بی دلیل همه غصه های عالم روی سرم خراب شده و فقط خودم می تونم درکش کنم.
این بار که بوسه بارانت کردم به من بگو من ابری ترم یا ابر آن بارانی که چند روز قبل بارید. من هم از زیبایی لبخندهایت می گویم که شبیه قوس رنگین کمان یک بعد از ظهر ِ پس از باران ِ بهاریست.
داشتم یه سری از عکسهایی که گرفتمو نگاه می کردم تا رسیدم به این عکس . من اسمشو گذاشتم "دالان بهشت" . هر وقت این عکسو می بینم یاد خیلی از چیزای خوب و قشنگ می افتم. همه عکسایی که می گیرم یه جا جمع می کنم و هر چند وقت یکبار میرم سراغشون ، وقتی می بینم روحم کلی تازه میشه و وارد یه دنیای دوست داشتنی میشم. واسه همینه که من خیلی خیلی عکسامو دوست دارم . کلی عکس دارم ، برام عین یه گنجینه می مونه.
گفتم تموم عکسایی که توی این مدت اینجا گذاشتم با چند تا عکس دیگه رو یکجا جمع کنم بذارم توی یه پست . حتما همه عکسا رو یه نگاهی بندازین.
این عکسا رو امروز گرفتم . با اینکه روی زمین پر از برگهای زرده ولی هنوز همه جای جنگل کامل پاییز نشده . کیفیت عکسا زیاد جالب نیست .
من خیلی آدم بی فرهنگی هستم ، وقتی یه نوشته ای رو می خونم که خیلی لذت می برم فورا میگم " کثافت ِ نجس چقدر قشنگ نوشت "
دورتر....
اینجا
حوالی خوشه گندم از داس افتادهای
من بودم که میخواندم
با تک بال پوسیدهام
دورتر....
اینجا
پشت نه صدائی دیگر
قطعا روزی صدایم را خواهی شنید!
روزی که نه صدا اهمیت دارد
و نه روز!
(حسین پناهی)