قابل توجه خوانندگان اینجا
من همیشه یکی از توانایی هام این بوده که همه جا و توی هر موقعیتی قدرت تخیل خیلی خوبی داشتم.
- آمدید ، چرا چیزی نگفتید؟ ما چشم به راهتان بودیم.
میتونی دلتو به دریا بزنی و برنامه خاصی نداشته باشی ، این اکثر اوقات جواب میده. یا اینکه قبلش نشانه روی کنی و یک کدوم رو انتخاب کنی یا بالایی یا پایینی ولی معمولا پایینی اکثر اوقات انتخاب بهتریه. میگن حس چشایی با زبونه و با اون می تونی شیرینی شوری ترشی رو حس کنی ولی خیلی عجیبه اینجا با زبونت چیزی رو نمی چشی ولی شیرین ترین چیزی که تا حالا چشیدی رو حس میکنی. ناخودآگاه چشات بسته میشه و لب هات شیرینی شو به همه بدنت پخش می کنن.
ما توی خیلی زمینه ها پیشرفت که نداشتیم حتی خیلی هم پسرفت داشتیم. یکیش همین سیگار کشیدنه. الان اینجوری شده که هر کسی که یه زندگی متمدن داره و روشنفکره باید حتما سیگار بکشه. حتی کسی که عاشق هم هست حتما باید سیگار بکشه. اینو از روی نوشته های توی وب میشه فهمید. عین فیلمهای قدیمی ، هر کسی با بقیه فرق داشت و فرنگ رفته بود باید عینک میزدو سیگار دستش بود. همه دنیا دارن باهاش مبارزه می کنن اونوقت ما تو ایران عین عقب مونده ها اونو جزیی از یه شخصیت با کلاس می دونیم.
یکی از شیرین ترین اتفاقاتی که می تونه توی یه ملاقات اتفاق بیفته اینه که یه دفعه حرفا تموم بشه توی یه سکوت غیرمنتظره ای که بوجود اومده به چشمای همدیگه خیره شدو چند لحظه که گذشت بعدش یه دفعه پخ ، هر دوتا بخندن.
همیشه و همیشه عاشق این شعر بودم :
کی
اشکاتو پاک میکنه شبا که غصه داری
دست
رو موهات کی میکشه وقتی منو نداری
شونه
ی کی مرحم هق هقت میشه دوباره
از
کی بهونه میگیری شبای بی ستاره
برگ
ریزونای پائیز کی چشم به رات نشسته ...
تقریبا از صبح بودم بیرون ، رفتم دنبال یه سری کارایی که داشتم. اصلا اونجوری که میخواستم پیش نرفت. حتی همه چیز خیلی افتضاح بود. سرم داره میترکه و دلم آشوبه. اصلا حوصله ندارم یه انرژی توی وجودم جمع شده که میخوام خودمو به درو دیوار بکوبم. دلم میخواست الان گوشیمو برمیداشتم و یه شماره می گرفتم و یه صدا میشنیدم یه صدای آرامش بخش.
خیلی وقت بود تا این حد این حس رو تجربه نکرده بودم ، امشب من چقدر تنهام.
آسمان بی پناه بود
من روزی چند بار می مردم
بی اشک گریه می کردم
و هر روز چند سانتی کوتاه تر میشدم
چیزی شبیه چند صفحه ناتمام بودم
قطعا روزی خواهد آمد داستان بنویسم
از خودم.
عشقت به من آموخت که اندوهگین باشم
و من قرن ها محتاج زنی بوده ام که
اندوهگینم کند
به زنی که چون گنجشکی بر بازوانش
بگریم
به زنی که تکه های وجودم را
چون تکه های بلور شکسته گرد آرَد
می دانم بانوی من! بدترین عادات را عشق تو به من آموخت
به من آموخت
که شبی هزار بار فال قهوه بگیرم
و به عطاران و طالع بینان پناه
برم
به من آموخت که از خانه بیرون زنم
و پیاده رو ها را متر کنم
و صورتت را در باران ها جستجو کنم
بانوی من!
عشقت به سرزمین های اندوهم کوچاند
که قبل از تو هرگز بدان ها پا
نگذاشته ام
که اشک انسانی است
و انسانِ بی غم
تنها سایه ای است از انسان...
عشقت به من آموخت
که چگونه دوستت بدارم در همه ی
اشیا
در درخت زرد و بی برگ زمستانی در
باران در طوفان ...
(نزار قبانی)
- چقدر چند خط اولشو دوست دارم ، اگه
کسی این شعرو نشنیده حتما کاملشو بخونه. من بعضی جاهاشو حذف کردم.
من از اینکه بالاخره باید یه روزی پدر بشم خیلی می ترسم. اینقدر این مسئله برام غیر قابل هضمه که حتی یه لحظه هم نمیتونم بهش فکر کنم. هیچوقت هم زیاد از بچه مچه خوشم نیومده مثلا اگه بخوام واسه یه ثانیه هم به یه بچه فکر کنم همینجوری هزار تا مشکل تا هشتاد سالگیش میاد توی ذهنم، این قضیه برام عین یه کابوس خیلی وحشتناکه. با تموم این حرفا ولی دلم میخواد پدر همه بچه هایی بشم که توی خیابون کار میکنن. یعنی اگه کمکی می کنه میخوام با همه مشکلاتش براشون عین یه پدر باشم. برم سرو صورتشونو بشورم دستاشون رو توی دستم بگیرم و فشار بدم و گرمشون کنم. پول بذارم توی جیبشون برم مدرسه جلسه اولیا و مربیان. با هم بریم تا لباس انتخاب کنن واسشون دوچرخه و عروسک بخرم. بغلشون کنم اگه کسی اذیتشون کرد حسابشو بذارم کف دستش. واسم شعر بخونن برام از مدرسه تعریف کنن. بهشون یاد بدم که محکم باشن و بدونن یه کسی رو دارن که همیشه هواشونو داره. تا جایی که دوست دارن واسشون شکلات و شیرینی بخرم.بذارم بازی کنن شیطونی کنن چیز بشکنن تجربه کنن ...
یه دوستی داشتم چند وقتی میشه یه لپ تاپ گرفته بود. هی همیشه زنگ میزد و کلی حرف میزدو سوالهای آبکی که داشت می پرسید منم اکثرا با اکراه جوابشو میدادم سعی میکردم خودمو خلاص کنم و اگه زنگ میزد از هر چند دفعه یه بار بر میداشتم. کلا مزاحم بودو منم حوصله اشو نداشتم. ولی الان هی به گوشیم نگاه میکنم دلم میخواد زنگ بزنه و با هم ازاون چرت و پرت ها بگیم چون اگه همون هم نباشه دیگه کسی نیست که همین چهار تا کلمه هم باهاش حرف بزنم. اصلا شاید امشب خودم براش زنگ بزنم.
امروز توی شیرینی فروشی یه آقایی چند تا شیرینی که توی یه پلاستیک ریخته بودو حساب کرد و رفت . دلم میخواست یه جعبه پر ، شیرینی تر براش بگیرم بدم بهش .
همینجوری واسه خودم فال گرفتم این اومد ، خیلی از شعرش خوشم اومد بهم یه جوری آرامش داد. کسی میدونه معنیش چی میشه؟
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جویم
فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم
به کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل
چه فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم
مرا در خانه سروی هست کاندر سایه قدش
فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم
گرم صد لشکر از خوبان به قصد دل کمین سازند
بحمد الله و المنه بتی لشکرشکن دارم
سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سلیمانی
چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم
الا ای پیر فرزانه مکن عیبم ز میخانه
که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم
خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نه
که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم
چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدالله
نه میل لاله و نسرین ، نه برگ نسترن دارم
به رندی شهره شد حافظ میان همدمان لیکن
چه غم دارم که در عالم قوام الدین حسن دارم