پرنده ای که هر روز بال می گشاید و پرواز می کند از زخم تیرهای هزار صیاد از زخم سقوط و ضربه نمی ترسد، او دیگر از مرگ نمی ترسد. کوچ می کند ، می رود و می رود. تا بحال شده از خودت برای همیشه کوچ کنی و دیگر هیچوقت باز نگردی؟ تا بحال شده افکارت را سُر بدهی روی قالی اتاق تا بریزد به پای افسون چشمهای سیاه مسافری که هرگز به مقصد نرسید؟ شده دانه دانه رویاهایت را از پرتگاه زندگی هل بدهی؟ تا مثلا بگویی خودکشی کردند ، این فکرهای درهم و برهم لیاقت من را نداشتند ، حقشان همین بود.
انتها و آغاز دو مفهوم جدا از هم نیست هردو یک نقطه هستند ، از آغاز تا پایان و از پایان تا آغاز راهی نیست. یادم می ماند همیشه در انتهای یک جاده سرد و پاییزی کودکی متولد میشود ، کودکی که دیگر از مرگ نمی ترسد.
در انتهای هر سفر
در آیینه
دار و ندار خویش را مرور می کنم
این خاک تیره این زمین
پاپوش پای خسته ام
این سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای دل
در آخرین سفر
در آیینه به حز دو بیکرانه کران
به جز زمین و آسمان
چیزی نمانده است
گم گشته ام ‚ کجا
ندیده ای مرا ؟
(حسین پناهی)
- کجا دنبال خودم بگردم ، تو هم منو ندیدی؟
دارم از یه مرحله به یه مرحله دیگه میرم ، از یه اتاق به یه اتاق دیگه. مثل اینکه یه دنیایی توی یه دنیای دیگه باشه. این روزها ذهنم مرتب متلاشی میشه و دردناک بودن خیلی از چیزارو دیگه حس نمیکنه.
امشب از اون شبهایی هستش که بی دلیل همه غصه های عالم روی سرم خراب شده و فقط خودم می تونم درکش کنم.
داشتم یه سری از عکسهایی که گرفتمو نگاه می کردم تا رسیدم به این عکس . من اسمشو گذاشتم "دالان بهشت" . هر وقت این عکسو می بینم یاد خیلی از چیزای خوب و قشنگ می افتم. همه عکسایی که می گیرم یه جا جمع می کنم و هر چند وقت یکبار میرم سراغشون ، وقتی می بینم روحم کلی تازه میشه و وارد یه دنیای دوست داشتنی میشم. واسه همینه که من خیلی خیلی عکسامو دوست دارم . کلی عکس دارم ، برام عین یه گنجینه می مونه.
گفتم تموم عکسایی که توی این مدت اینجا گذاشتم با چند تا عکس دیگه رو یکجا جمع کنم بذارم توی یه پست . حتما همه عکسا رو یه نگاهی بندازین.
یکی از درسهایی که من فوق العاده بهش علاقه داشتم و برخلاف خیلی از بچه ها هیچ مشکلی باهاش نداشتم هندسه اونم از نوع هندسه فضایی بود . همیشه عاشق خوندن و تحلیل و تفسیر هندسه فضایی بودم. میخوام یه کتاب توی این زمینه بخرم و خودم کلی باهاش مشغول کنم . به فیزیک هم خیلی علاقه داشتم . دبیرستان که بودم همیشه عاشق درسهای فیزیک و هندسه و حسابان (ریاضی سال سوم دبیرستان) بودم.
این چند روزه نه حوصله اینو داشتم که برم لباس بخرم نه اینکه امشب رفتم عروسی دوستم. یه جورایی دلم می خواست برم ولی هر جور با خودم کلنجار رفتم دیدم حوصله مراسم و شلوغی رو ندارم ، فکر کنم از دستم ناراحت بشه .
چرا یه دفعه من اینجوری شدم ...
دیشب آخرای شب یه فیلم رو نصفه نیمه دیدم بعضی جاهاشو هی جلو می زدم اصلا حوصله هیچی رو نداشتم .بعدشم یه گشتی توی نت زدم و رفتم بخوابم. یهو یه استرس عجیبی افتاد به جونم که نمی دونستم چیکار کنم. هر چی خودمو به بیخیالی زدم دیدم نمیشه اصلا تمومی نداشت. همه چیزای بد می یومد توی ذهنم حتی به مرگ هم فکر کردم. Mp3 پلیرم رو گذاشتم توی گوشم و به یاد خیلی وقت پیش رفتم که نشسته بخوابم. من چند دفعه تجربه ش رو داشتم. پارسال اردیبهشت اینا بود که چند شب اصلا نمی تونستم بخوابم واسه همین وقتی سعی کردم نشسته بخوابم دیدم آرامش بیشتری دارم. خیلی گرمم شده بود همه در و پنجره ها رو باز کردم داشت بارون می یومد باد خیلی خنکی هم در جریان بود . دلم می خواست یه نفر صورتم رو لمس کنه دلم می خواست یه نور ملایم توی اتاق باشه که رنگش هی عوض بشه دلم یه موسیقی ملایم هم می خواست دیشب اولین باری بود که حتی حوصله شنیدن صدای مهستی رو هم نداشتم . دیگه آخرین باری که ساعت رو دیدم 4:15 بود ، بعدش فکر کنم خوابم برد.
بعد از حدود دو سال تصمیم گرفتم برم واسه خودم لباس بخرم. اونم چون عروسی یکی از دوستام نزدیکه گفتم دیگه یه چیزی بخرم. اصلا حوصله اینکه بخوام به خودم برسم و لباس بخرم ندارم. اگه واسه عروسی نبود حالا حالاها نمی رفتم. یه جوری یه حسی دارم نمی تونم دقیق بگم ولی اصلا برام فرقی نمی کنه ، دورو برم و حتی جدیدا آینده ام هم برام فرقی نمیکنه. به سرم زده نرم عروسیش ، ازش عذرخواهی کنم و یه کادو واسش بخرم بعدا ببرم. من هر وقت میرم یه مراسمی جشن و شادی توی اون مراسم یه جوری دپرس میشم و نمی تونم ارتباط برقرار کنم . اصلا هر وقت میرم اینجور مراسمها انگار همه غم و غصه میریزه روی سرم.
یه چند روزه هی چیزای الکی میاد توی ذهنم و فکرمو مشغول می کنه. از مسخره ترین چیزای این دنیا تا مهم ترین چیزای زندگی میان توی ذهنمو منم اصلا از روی منطق بهشون فکر نمی کنم و با کمک تخیل خودم ازشون یه فیلم فانتزی مسخره درست می کنم.
یه چند وقتیه موقعی که بیدارم خواب می بینم. یعنی توی بیداری به یه دنیای دیگه می رم و خواب می بینم بعدش که خوابم تموم میشه یهو وارد این دنیا میشمو از اینکه بیدار بودم کلی تعجب می کنم . قبلا هم اینجوری می شدم ولی یه مدت بود که دیگه خبری ازش نبود.
خیلی تصمیمای الکی و گذرا می گیرم مثلا می خوام بعضی از کتابهای دانشگامو دوباره بخونم یا اینکه "لاست" رو دوباره بشینم از اول ببینم یا اینکه کلا همه چیزو یه جوری تغییر بدم که تا حالا اصلا نبوده. من توی تصمیمات خیلی تنبلم ولی دلم برای کتابای دانشگاه یا حتی اون لاست مزخرف خیلی تنگ شده . کلا این روزا دلم برای گذشته خیلی تنگ میشه به همون اندازه شایدم حتی بیشتر دلم برای آینده هم تنگ میشه. تا حالا نمی دونستم آدم می تونه دلش برای آینده هم تنگ بشه .
این چند روزه خیلی داره بهم فشار وارد میشه از همه طرف بهم استرس وارد میشه و این نگرانی لعنتی دست بردار نیست . یک لحظه هم نمی تونم بهش فکر نکنم . یه مشکلی برام پیش اومده که کاملا ازش غافل بودم و اصلا فکرشو نمی کردم. تا حالا هیچوقت این حس رو نداشتم ، حس مزخرفیه خیلی مزخرف …
فرض کنین یه روز از صبح سرتون درد می کنه و شما تا نزدیکای عصر بیرون بودین و وقتی رسیدین خونه از خستگی و سر درد نمی دونین چیکار کنین . یه خرده از زهری که آماده کردین رو می خورین و به سر و وضعتون می رسین ، مرتب و منظم به رختخوابتون می رین و به یه رویای خیلی قشنگ فکر می کنین. شما آزادین قشنگترین و دست نیافتنی ترین رویایی که می خواین رو تصور کنین . اونوقت آروم آروم به خواب میرین. یه خواب سنگین و شیرین . یه خوابی که خستگی چندین ساله تونو از تنتون در میاره. شما آروم و شیرین خوابیدین در حالیکه دیگه هیچوقت بیدار نمی شین.
من اینجور مردنو دوست دارم .
من یکنواخت ترین زندگی دنیا را دارم . تاثیر این یکنواختی کاملا در من رسوب کرده ، نه حرف خاصی برای گفتن دارم و نه هیچ احساس خاصی نسبت به دور و برم .