رهگذر زمانهای خلوت و تنهایی

در من صدای تبر می آید

رهگذر زمانهای خلوت و تنهایی

در من صدای تبر می آید

واسه هیچ کس

" سلام من به تو یار قدیمی

منم همون هوادار قدیمی

هنوز همون خراباتی و مستم

ولی بی تو سبوی مِی  شکستم "

76

دو، سه تار از موهای جلوی گوش چپم سفید شده طوری که اگه کسی از نزدیک ببینه معلوم میشه . البته من بدم نمیاد موهای دور گوشم جو گندمی بشه یا حتی سفید بشه تازه خیلی هم حال می کنم ولی مثلا تا چند سال دیگه کچل بشم اون یه خرده مویی هم که می مونه سفید باشه  ، اون وقت چه شکلی میشم ؟!!!

75

- ببخشید دخترتون چه رشته ای قبول شدن ؟

: پزشکی

- به به مبارکه

 

توضیحات : بعد از چند روز می فهمی که ایشون کاردانی گیاهپزشکی قبول شده بودن .

گناه

دارم امید عاطفتی از جانب دوست

کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست

دانم که بگذرد ز سر جرم من که او

گرچه پری وش است ولیکن فرشته خوست

چندان گریستم که هر کس برگذشت

در اشک ما چو دید روان گفت کاین چه جوست

...

حافظ بد است حال پریشان تو ولی

بربوی زلف دوست پریشانیت نکوست

علی (ع)

پارسال واسه عید غدیر این مطلـــب رو در مورد حضرت علی نوشته بودم ، چند شبه بعدش یه خوابی دیدم .

71

فقط می خوام بدونم کدوم الاغ بی شعوری خودشو جای من می زنه و میره با ملت چت می کنه؟


پی نوشت 1: ما الاغ با شعور هم داریم همین الاغ و اسب و قاطر و ...

پی نوشت 2: اعصابم نداشتم اومدم اون نظر رو هم خوندم دیگه کلا قاطی گرفتم . اگه اون آدم عوضی(همون الاغ بی شعور) الان جلوم بود جـ ... میدادم .

پی نوشت 3: فحش های مودبانه نوشتم .

70

بدم میاد ازین آدمایی که تا هرجا میرسن گوشی شونو در میارن و به شارژر می زنن ، می خوان بگن ما خیلی سرمون شلوغه اصلا خونه نمی ریم یا اگه هم میریم فرصت نداریم به شارژ بزنیم .

69

زندگی شیرینه حتی اگه حوصله هیچ چیو نداشته باشی .


 

پی نوشت : همیشه میشه از زندگی لذت برد .

68

دیشب با  "مریم"  گریه کردم .


اینـــــــجا

67

ارشد قبول نشدم ، دیگه نه حوصله اینجا رو دارم نه هیچ جای دیگه رو .

حالا باید چیکار کنم؟

 

 

اینــــــــجا رو بخونین .

من

فردا می خواد نتیجه ها اعلام بشه و من الان واقعا هیچ حسی ندارم . بی حوصله گی این چند هفته ای منو عین یه گیاه کرده . میخوام عین همیشه بگم همه آرزوهام بر باد می ره ولی می بینم دیگه فرقی هم برام نمی کنه . تا همین جاشم خدا رو شکر ، هیچوقت ناشکری نمی کنم . نمی دونم چه عکس العملی دارم ولی سخت می گذره ، خیلی سخت . برای من فراتر از قبولی توی یه دانشگاه و ادامه تحصیله . احساس می کنم تموم زندگیم به این بستگی داره . الان که فهمیدم قضیه فردا رو ، یهو سر درد خیلی شدیدی گرفتم بعد از ماهها کلی واسه پنجشنبه و جمعه برنامه ریزی کرده بودم . همه چیز خراب میشه ، باید به درو دیوارهای اینجا عادت کنم از قدیمی بودنش حسابی خسته شدم . خدایا ناشکر نیستم ، هر چی مصلحته .

65

حرفی ندارم واسه گفتن .

 

پی نوشت : خیلی سخته وقتی حرفی برای گفتن نداشته باشی .

آغاز 25 سالگی

همیشه تولد یه روز خاص بوده  ، یه حس خاص . اگه خیلی فیلسوفانه فکر کنی باید بشینی ببینی چرا به وجود اومدی و تا اینجاش با خودت چیکار کردی ، با دور و برت ...  لحظه ها میان و میرن ولی همیشه این فکر توی ذهنت می چرخه که تا سال دیگه همین روز تو کجای ِ کار هستی .

کلی حرف دارم واسه گفتن ولی انگار نوشتنی نیست می خوام یکی جلوم بشینه براش حرف بزنم .

...

روزی به خودم اومدم که دیگه خیلی دیر شده بود ...



پی نوشت : منظورم در یک مورد خاص هستش .

62

امروز یه قاصدک ترو تمیز اومد طرفم ، یه آرزو کردم بعد فوتش کردم بره.

 

پی نوشت : تا شهر آرزوها زیاد فاصله نیست فقط چند قدم تفکر درست برای تغییر نگرش( که من عمرا اینو داشته باشم)

توهم

" همین روزا ، از سفر

            می خواد بیاد ، بی خبر

 دلم ز شوق ، بال و پر

            می کشه باز ، سوی در

 آروم نداره

            می گه نگفتم تنهام نمی ذاره "