گذشتهام
را،
هیچ نشانی از چشمهای خودم نیست
انگار نشسته باشم به تماشای عکسهای قدیمی،
سیاه و سپیدهایی که خودم، عکاسِ آنها بودهام،
ثانیههایی که پرپر نشدهاند،
پر میزنند از حجمِ خاکستری داغِ مغزم
تا دهلیزهای تپندهی سرخِ سینهام،
مثل گنجشگکی که هیچگاه کوچ نمیکند و
چهار فصل، همین حوالی میپلکد،
همین حوالی شاخههای رگهای خونی و درختِ تناورِ رؤیاهایم،
حتی اگر از سرما یخ زده باشند رگها و
از برف پوشیده باشند رؤیاها .
دستهایم را نه در جیبهای پُر از برفم،
که میانِ پرِهای گنجشگک چهارفصلِ عمرم، گرم میکنم،
هر چند گذشتهام را، هیچ نشانی از دستهای خودم نیست.
میگذاری با تو بازگردم و
از عابری بخواهم: بیزحمت یک عکس یادگاری از ما بگیرید!
- شعر از علی صالحی بافق (با سیدعلی صالحی فرق داره ها )
چه جالب
شعر قشنگی بود...
یه جور دلتنگی بارونی توش بود که دوست داشتم...