رهگذر زمانهای خلوت و تنهایی

در من صدای تبر می آید

رهگذر زمانهای خلوت و تنهایی

در من صدای تبر می آید

311

گذشته‌ام را،
هیچ نشانی از چشم‌های خودم نیست
انگار نشسته باشم به تماشای عکس‌های قدیمی،
سیاه و سپیدهایی که خودم، عکاسِ آن‌ها بوده‌ام،
ثانیه‌هایی که پرپر نشده‌اند،
پر می‌زنند از حجمِ خاکستری داغِ مغزم
تا دهلیزهای تپنده‌ی سرخِ سینه‌ام،
مثل گنجشگکی که هیچ‌گاه کوچ نمی‌کند و
چهار فصل، همین حوالی می‌پلکد،
همین حوالی شاخه‌های رگ‌های خونی و درختِ تناورِ رؤیاهایم،
حتی اگر از سرما یخ زده باشند رگ‌ها و
از برف پوشیده باشند رؤیاها .
دست‌هایم را نه در جیب‌های پُر از برفم،
که میانِ پرِهای گنجشگک چهارفصلِ عمرم، گرم می‌کنم،
هر چند گذشته‌ام را، هیچ نشانی از دست‌های خودم نیست.
می‌گذاری با تو بازگردم و
از عابری بخواهم: ‌بی‌زحمت یک عکس یادگاری از ما بگیرید!

 

 

- شعر از علی صالحی بافق (با سیدعلی صالحی فرق داره ها )

نظرات 2 + ارسال نظر
ب 22 آبان 1389 ساعت 11:33 ب.ظ

چه جالب

دختر نارنج و ترنج 23 آبان 1389 ساعت 04:01 ب.ظ

شعر قشنگی بود...
یه جور دلتنگی بارونی توش بود که دوست داشتم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد