رهگذر زمانهای خلوت و تنهایی

در من صدای تبر می آید

رهگذر زمانهای خلوت و تنهایی

در من صدای تبر می آید

138

" دریا با من حرف بزن

نذار منو موجها به ساحل بدن ...  "

نظرات 3 + ارسال نظر

روستامان همیشه زیبا بود

مثل باغی ز گل شکوفا بود

چشمه هایش زلال و جاری بود

آسمانش پر از قناری بود

مردمانی صمیمی و ساده

سر به زیر و نجیب و افتاده

گلنساء پشت دار قالی بود

روستامان همین حوالی بود

گله اش را شبان صدا میزد

کدخدا توی ده عصا میزد

هر طرف باغ و سبزه و گل بود

نسترن و سرو و سنبل بود

میرسید از بلندی آبادی

محمد به خنده و شادی

نان داغ و پنیر وچایی بود

عمه و خاله و دایی بود

توی گوچه درخت ناری بود

زندگی مثل آب جاری بود

خبر آمد ده سیه پوش است

هر چراغی که بوده خاموش است

خبر آمد شغال ها شیرند

شیرها خسته و زمین گیرند

چشمه خشکیده رود جاری نیست

هیچکس عاشق قناری نیست

گلنساء رفته کدخدا مرده

دل قالی ز کفش آزرده

روستا از نشاط محروم است

محمد به حبس محکوم است

پسر کدخداخداشده است

از صف بنده ها جدا شده است

نه تنوری نه آتشی نه نانی

هر چه هست آفت و پریشانی

نان داغ و پنیر و چایی کو؟

عمه کو خاله کو دایی کو؟

زندگی در اینجا سخت است

مردم ما چقدر بدبخت است

دل خوش قیمتش گران شده است

فصل کوچ پرندگان شده است

2:02 PM | محمدکامران کریمی | چاپ یادداشت

یه چیزی در حد المپیک و اینا بود .

ای ول خیلی قشنگ بود .

پاپوش 13 دی 1388 ساعت 10:17 ب.ظ http://papush.blogfa.com

غمغینی باز علی خان؟! :(

ب 14 دی 1388 ساعت 10:00 ب.ظ

بسیار این آهنگو دوست دارم-ندارمش البته -مثل خیلی چیز های دیگه ای که دوست دارم و ندارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد