پرنده ای که هر روز بال می گشاید و پرواز می کند از زخم تیرهای هزار صیاد از زخم سقوط و ضربه نمی ترسد، او دیگر از مرگ نمی ترسد. کوچ می کند ، می رود و می رود. تا بحال شده از خودت برای همیشه کوچ کنی و دیگر هیچوقت باز نگردی؟ تا بحال شده افکارت را سُر بدهی روی قالی اتاق تا بریزد به پای افسون چشمهای سیاه مسافری که هرگز به مقصد نرسید؟ شده دانه دانه رویاهایت را از پرتگاه زندگی هل بدهی؟ تا مثلا بگویی خودکشی کردند ، این فکرهای درهم و برهم لیاقت من را نداشتند ، حقشان همین بود.
انتها و آغاز دو مفهوم جدا از هم نیست هردو یک نقطه هستند ، از آغاز تا پایان و از پایان تا آغاز راهی نیست. یادم می ماند همیشه در انتهای یک جاده سرد و پاییزی کودکی متولد میشود ، کودکی که دیگر از مرگ نمی ترسد.
وب خیلی خوشگلی داری. اجازه دارم بلینکمت؟!