با اینکه "تو" یه حادثه غم انگیز نیستی ولی هر باری که می آی توی ذهنم یه جورایی گریه ام می گیره و با کلی چیزای دیگه ای که می خواستم بگم ولی نمی تونم .
: بالاخره اومدی ؟
- آره ، تو راه یه خرده معطل شدم. داشتی چی کار می کردی؟
: داشتم به تو فکر می کردم
- خب ، چیا فکر می کردی؟
: اینکه الان از راه می آی و منو می بوسی .
داشتم می رفتم حموم که صدای زنگ اومد. سریع خودمو انداختم تو حموم و با خودم گفتم یه خرده معطلی می دم ، تا من بیام بیرون اونا دیگه رفتن. هی معطلی دادم ولی مثل اینکه قصد رفتن نداشتن و می خواستن واسه نهار بمونن.
امسال اصلا حوصله مهمون اومدن و مخصوصا مهمونی رفتن رو ندارم. دلم می خواد همین جا تنها باشم یا اینکه با ماشین برم بیرون یه چرخی بزنم .