دیگه خیلی حرفا هست که اینجا نمیزنم. یه زمانی اینجا نوشتن منو ارضا میکرد مثل بادکنکی بودم که خالی میشد ولی حالا دیگه حتی این صفحه هم عوض شده. قبلنا فکر میکردم اگه قرار باشه کسی رو داشته باشم باید بتونم بدون هیچ ملاحظه ای نوشته های اینجا رو نشونش بدم ولی هر روزی که میگذره تردید من بیشتر میشه، هیچوقت هرگز به هیچ وجهی نباید اینجا رو به کسی نشون بدم.
من حاضر بودم تموم لحظه های شیرینی که میتونستم داشته باشم رو از دست بدم تا مبادا یه موقع کسی رو الکی امیدوار نکنم کسی رو یهو ترک نکنم تا تنها کارش گوش دادن به آهنگهای غمگین باشه. مبادا فکر کسی بیخودی درگیر بشه کسی به خاطر کارای من غمگین و افسرده بشه .مبادا از خودم واسه کسی خاطره بد بذارم، کسی رو الکی سمت خودم جذب کنم. من تموم عمرم تا الان هیچکسی رو پل رسیدن به هوسهای خودم قرار ندادم. از همون اولش گفتم هیچوقت کاری نمی کنم تا یه موقع دلی رو بشکنم کسی رو برنجونم.همیشه می ترسیدم از شکستن دلی، ناامیدی و غمگینی کسی. الان که فکرشو می کنم شاید واسه همین بوده که همیشه و همیشه تنها بودم.
آدمها بین دو تا صخره زندگی می کنن که وسطش یه پرتگاه عمیقه. تا وقتی عاشق نشدن همه چیر خوبه و هیچ چیز غیر طبیعی وجود نداره ولی وقتی عاشق شدن یعنی اینکه دست کسی رو گرفتن تا از اینور صخره برن اونور. حالا اگه وسط راه ولش کنن اون آدم فقط یه سقوط آزاد داره.حالا دیگه نه اینوره نه اونور.
یکی از چیزهایی که همیشه دلم میخواست تجربه کنم این بود که عین توی فیلمهای خارجی که افراط می کنن مست بشم.دیشب تونستم اینو تجربه کنم. خلاصه بعد چند بار بالا آوردن بیهوش شدم، نزدیکای صبح بیدار شدم ...
بستن کروات یکی از لحظه های غم انگیز زندگیه، انگار که میخوام به یه مراسم تدفین به سبک خارجیها برم.
من تا الان هر روز طوری زندگی کردم که انگار فردایی وجود نداره و قراره همیشه همه چیز ثابت بمونه.
دیگه خیلی چیزا قابل جبران نیست...
اولا این شبکه های جدید واسم جذابیت داشت گفتم حداقل یه تغییری کردم می نشستم پای تی وی ولی الان دوباره دارم میام سمت لپ تاپم، می ترسم از این.