یه دفعه به سرم زد نشستم یه بار از اول این وبلاگم با وبلاگ توی وردپرس رو خوندم.حالا که الان نگاه میکنم می بینم اصلا هیچ دلیلی نداشت که خیلی از مسایل رو اینجا بنویسم.ولی چون اینجا تنها همدم من بود چاره ای جز این نداشتم. به هر حال وقتی از اول دوباره همه نوشته هامو خوندم دیدم چقدر بهتر می تونم خودمو بشناسم. این دلمشغولیهای روزانه گاهی اوقات خیلی آدمو با خودش غریبه می کنه.
این دو تا رو توی وبلاگ وردپرس نوشته بودم، اصلا یادم نبود.
از رویاهای شبانه ام برایت شاخه شاخه گل صورتی می چینم ، از شبنم های صبحگاهی چند جرعه شراب ناب دوستی می سازم و چند بار شعرهایم را با خودم تکرار می کنم که مبادا کلمه ای را جا بیندازم . صبح خورشیدِ کمرنگِ پاییزی طلوع می کند ،
هِی فراموشم می شود که تو نیستی .
------------
این روزها بی حوصلگی ها و خستگی های بی دلیلم رج به رج
تمام اوقات گرم و نفرت انگیز زندگی ام را می بافند و تمام هوسهای پسرانه ام ،
تمامشان را کمی آن طرفترها جا گذاشته ام. پشت آن پرچین دلهره نزدیکی های صبح ِ
بهاری دفتری از خاطراتم را به امانت گذاشته ام. شعری که در صفحه اولش نوشته ام را
به یاد نمی آورم. در خلوت و تنهایی این دقایق پریشانی فراموشی گرفته ام ، هیچ
مصرعش خاطرم نیست فقط تعبیر کلماتش این بود » راستی عزیزکم ، من عاشقت بودم » . از
تمام روزهای علاقه و دقایق انتظار کلمه به کلمه باران ساختم . ای کاش یکبار هم که شده زیر باران کوچه
های شهرمان را پا برهنه تا ماه می رفتم ، آن وقت من شاعر می شدم و مصرع به مصرع تو
را می سرودم . من بیست و شش ساله می شوم شاید هم چهل ساله ، اصلا چه فرقی می کند
هم تبار خنکای نسیم که باشم همان نسیم سرد و ملایمی که با خودت می آوری من تحمل
ضربان ابرهای بارانی را دارم. نه فیلسوف شدم و نه شاعر اما قول می دهم اسیر افسون
بهار لجوج و سرکش نشوم و تمام عاشقانه هایم را در دفتر پاییزی بنویسم.
از همه این حرفها بگذریم ، عطر جدیدی که به پیرهنم می زنم
… راستی ، تا فراموشم نشده ، نازنینم من عاشقت هستم .
سلام خوبی
عاشق نوشته هاتم..
از یه تیکه ای تو نوشتت منو ا یاد یکی میندازی .انگار دقیقا اون نوشته .. از اونجایی که نوشتی هیچ مصرعش به خاطًرم نیست... یاداوری وحشتناکیه